بوعلي آنکه درمشام ولي
آيد از گيسوانش بوي علي
قرة العين مصطفي او بود
سيدالقوم اصفيا او بود
آن جنان در در آن صدف او بود
انبيا را به حق خلف او بود
جگر و جان علي و زهرا را
ديده و دل حبيب و مولي را
چون بهار است بر وضيع و شريف
منصف و خوب رو و پاک و لطيف
فلک جامه کوه زهره دواج
قمر تخت مهر پروين تاج
در سيادت شرف مؤيد اوست
در رسالت رسول و سيد اوست
نسبش در سيادت از سلطان
حسبش در سعادت از يزدان
چون علي در نيابت نبوي
کوثر داعي و عدو دعي
نامه دوست حاکي دل اوست
دوست را چيست به ز نامه دوست
منهج صدق در دلائل او
مهتري زنده در مخايل او
بود مانند جد به خلق عظيم
پاک علق و نفيس عرق و کريم
فلذه اي بود از دل زهرا
جده او خديجه کبري
زهر قهر عدو هلاکش کرد
فقد ترياک دردناکش کرد
پاک نايد ز مردم بي باک
عود نايد ز دود چوب اراک
ماه در چشم او هلال نمود
زهر درکام او زلال نمود
زانکه زان واسطه چشيدن زهر
وان ز دشمن بسي کشيدن قهر
بجهانيد جانش از ره حلق
برهانيدش از دنائت خلق
روز باطل چو حق شود پنهان
اهل حق را تو به ز کور مدان
پاي باطل چو دست برتابد
دل دانا به مرگ بشتابد
چون جهان حيز را امير کند
زال زر روي چون زرير کند
گرچه اين بد به روي او آمد
پشت اقبال سوي او آمد
بود با اين دژم دلي همه روز
همچو خورشيد دهر شهرافروز
آن بهي طلعت بزرگ نسب
آن ز علم و ورع چراغ عرب
خواسته چون خرد ز بهر پناه
شرف از منصب کريمش جاه
خاطرش همچو بحري اندر شرع
راسخ اصل بود و شامخ فرع
مسند و مرقدش بر از افلاک
مشرب و منهلش ز عالم پاک
مشرب عرق و منهل جگرش
بود از حوض جدش و پدرش
مانده آباد از سخاي کفش
خاندان نبوت از شرفش