روز صفين چو حرب در پيوست
گرم شد کارزار دستا دست
زود عمار ياسر آمد پيش
که فدا کرد خواهم اين سر خويش
آلت و ساز حرب پيش آريد
ور شوم کشته زنده انگاريد
از پي دين چو جان کنم ايثار
روز محشر مگر نمانم خوار
سال او در گذشته از صد و پنج
تيغ را برکشيد زود به رنج
چشم خود را عصابه اي بربست
به بسي رنجها بر اسب نشست
در مصاف آمد و بگفت نسب
که منم شيخ دين و پير عرب
کرد جولان و گفت تکبيري
سفله مردي بزد ورا تيري
سبک از اسب خود بزير افتاد
در زمان جان به رنج و درد بداد
چون بديدند مرد را زان سان
زود برخاست زان ميانه فغان
که شنيديم ما ز قول رسول
که بگفت اين سخن به شوي بتول
گفت عمار بس همايونست
قاتل او بدان که ملعونست
اين زمان کشته شد چه چاره کنيم
دل در اين درد و رنج پاره کنيم
همه تيغ و سپر بيفگندند
خود و مغفر ز سر بيفگندند
عمروعاص اين حديث چون بشنيد
به جز از مکر هيچ چاره نديد
گفت ظن شما خطاست چنين
اين همه گفت و گو چراست چنين
آنکه صدساله را به حرب آرد
بي شک او را به کشته انگارد
پس علي بود قاتل عمار
نيست جاي ملامت و گفتار
جمله راضي شدند و بشنيدند
رونق کار خود در آن ديدند
آنکه را مکر از اين نمط باشد
مرد خواني ورا غلط باشد
با چنين کس علي نياميزد
شايد ار عقل ازو بپرهيزد
خصم او ميغ بود و او خورشيد
چه محل ميغ را بر خورشيد
او ز خصمان چو نام بود از ننگ
او ز مردان چو لعل بود از سنگ
زان ازو خصم او فروتر بود
که خرد را امام حيدر بود
مرد را چون ز پس بود خورشيد
سايه پيشي کند برو جاويد
او امامي ضيا گزيد همي
سايه زان پيش او دويد همي
آنکه خوانش هميشه با نان بود
هم دعاي رسول يزدان بود
او چو خورشيد بود و خصمش ميغ
ميغ کوتاه کرد از وي تيغ
او ز خصمان سپر نيفکندي
حلم را کار بست يک چندي
خصم را روز چند مهلت داد
لاجرم خصم پايدام نهاد