آن ز فضل آفت سراي فضول
آن علمدار و علم دار رسول
آن سرافيل سرفراز از علم
ملک الموت ديو آز از حلم
آن فدا کرده از ره تسليم
هم پدر هم پسر چو ابراهيم
آنکه در شرع تاج دين او بود
وآنکه تاراج کفر و کين او بود
حکم تسليم را خليل به شرط
درگه شرع را وکيل به شرط
نشنيده ز مصطفي تأويل
گشته مکشوف بر دلش تنزيل
مصطفي چشم روشن از رويش
شاد زهرا چو گشت وي شويش
شرف چرخ تيز گرد او بود
در حديث و حديد مرد او بود
باغ سنت به امر نو کرده
هرچه خود رسته بود خو کرده
هرگز از خشم هيچ سر نبريد
جز به فرمان حسام بر نکشيد
خيبر از تيغ او خراب شده
سر آبش همه سراب شده
هرگز از بهر بدره و برده
خلق را خصم خويش ناکرده
هر عدو را که درفگنده از پاي
در زمان مالکش ببرد از جاي
وانکه را زد به ضرب دين آراي
نام بر دستش و زننده خداي
نامش از نام يار مشتق بود
هر کجا رفت همرهش حق بود
فخر از آل صخر بربوده
رستخيزي بنقد بنموده
خواب و آرام مره و عنتر
کرده در مغز عقل زير و زبر
از در کفر گل برآرنده
در دين را نگاه دارنده
هر که ناطق نبود قايل او
و آنکه قايل نبود قاتل او
کرده از دشمنان دين چو سحاب
خامه ريگ را به خون سيراب
کنده زورش در جهود کده
در علم و عمل بدو ستده
حس او چون عظيم بود و کبير
گشت مغلوب او سحاب اثير
به دو تيغ آن هزبردين بي ميغ
کرده اسلام را همه يک تيغ
به دو تيغ او به ذوالفقار و زبان
کرده يک تيغ همچو تير جهان
بود تيغي زبان گوهرپاش
که بدو کرده علم عالم فاش
ديگري ذوالفقار بران بود
کافت جان شير غران بود
زان دو تيغ کشيده در عالم
شرع را کرده همچو تير و قلم
نور علمش چشنده کوثر
ناز تيغش کشنده کافر
در صف رزم پاي او محکم
وز پي رمز جان او محرم
زور او بت شکن به روز ازل
دست او تيغ زن بر اوج زحل
هم مبرز به علم بيم و اميد
هم مبارز چو شير و چون خورشيد
کر شده گوش فتنه از کوسش
کرده فتح و ظفر زمين بوسش
دل و بازوش ازو نديده به چشم
دست بردي به پايمردي خشم
دست و تيغش چو پاي کفر ببست
هيبتش گردن عدو بشکست
در مصافي که پاي بفشردي
آنت دولت که دست او بردي
شب يلدا سراج ازو بودي
روز هيجا هياج ازو بودي
آمد از سدره جبرئيل امين
لافتي کرده مر ورا تلقين
ذوالفقاري که از بهشت خداي
بفرستاده بود شرک زداي
آوريدش به نزد پيغمبر
گفت کاين هست بابت حيدر
تا بدو دينت آشکار کند
لشکر کفر تار و مار کند
مصطفي داد مرتضي را گفت
که بدين آر دين برون ز نهفت
نه جگر بود داعي مرديش
نه ظفر باعث جوانمرديش
آنچنان آتي ز باغي کين
کايچ تاوان نبد ورا در دين
چون نه از خشم بود از ايمان بود
آز و کافر کشيش يکسان بود
روز او بت شکن ز رول ازل
دست او تيغ زن بر اوج زحل
مر نبي را وصي و هم داماد
جان پيغمبر از جمالش شاد
اي خوارج اگر درونت شکيست
کفر و دين نزد تو ز جهل يکيست
کس نديده به رزم در پشتش
منهزم شرک از يک انگشتش
آل ياسين شرف بدو ديده
ايزد او را به علم بگزيده
نائب مصطفي به روز غدير
کرده در شرع مر ورا به امير
سر قرآن بخوانده بود به دل
علم دو جهان ورا شده حاصل
به فصاحت چو او سخن گفتي
مستمع زان حديث در سفتي
لطف او بود لطف پيغمبر
عنف او بود شير شرزه نر
هر که ديدي حسام او مسلول
نفي گشتي برو طريق حلول
تو کشيدن ز کافري پندار
تيغ بر روي حيدر کرار
کرده در عقل و دين به تيغ و قلم
با شجاعت سماحت اندر هم
خوانده در دين و ملک مختارش
هم در علم و هم علم دارش
جان آزاد مردي و تن دين
خسرو سنت و تهمتن دين
شرف شرع و قاضي دين او
صدف در آل ياسين او
قابل راز حق رزانت او
مهبط وحي حق امانت او
نفس نفسش کشنده تنزيل
جان جانش چشنده تاويل
عرضه کرده بر آن جمال و سرشت
هفته هفت روز هشت بهشت
چشمها ديده ور ز ديدارش
سمعها شمعدان ز گفتارش
تيغ او تير چرخ را بنيان
بوده در خانه وبال کمان
هرکجا آن دل و زبان بودي
فطنت تير چون کمان بودي
سر بدعت زده به تيغ زبان
روي سنت بشسته ز آب سنان
کرده از لعل و در کرامت را
پر گهر دامن قيامت را
کرده از بهر جان اهل هنر
درج در يک سخن دو درج گهر
محرم او بوده کعبه جان را
محرم او بوده سر يزدان را
بوده با آسمان ثناش خليط
بر بسيط زمين چو بحر محيط
در ديار عرب براعت او
در زمين عجم شجاعت او
کرده خورشيد و ماه را به دو نيم
نور اقلامش اندر آن اقليم
صدف صد هزار بحر دلش
شرف صد هزار عرش گلش
اين برهنه شد ز زحمت ظرف
و آن برون آمده ز پرده حرف
تا بدان حد شده مکرم بود
لوکشف مر ورا مسلم بود
مصطفي را مطيع و فرمان بر
همه بشنيده رمز دين يکسر
بهر او گفته مصطفي به آله
کاي خداوند وال من والاه
فضل حق پيشواي سيرت او
خلق او عشرت عشيرت او
هر که جستي مخالفت در دين
کردي او را به زير خاک دفين
ديو گرينده در ملاعبتش
عقل خنديده در متابعتش
کدخداي زمانه چاکر او
خواجه روزگار قنبر او
هر که تن دشمنست و يزدان دوست
داند الراسخون في العلم اوست
حرمت دين چو ظرف جانش داشت
زحمت حرف پيش او نگذاشت
کاتب نقش نامه تنزيل
خازن گنج خانه تأويل
علم او را که صخره کردي موم
بود چون محرم و عرب محروم
عالم علم بود و بحر هنر
بود چشم و چراغ پيغمبر
بحر علم اندرو بجوشيده
چاه را به ز مستمع ديده
رازدار خداي پيغمبر
رازدار پيمبرش حيدر
حيدري کش خداي خواند شير
کي زدي بر معاويه شمشير
شير روباه را نيازارد
ليک صد گور زنده نگذارد
عقل در آب رويش آغشته
سهو در گرد دينش ناگشته
کرده از رمزهاي عقل انگيز
طبع و بازار و ذهن و خاطر تيز
لفظ قرآن چو ديد درويشش
خويشتن جلوه کرد در پيشش
عشق را بحر بود و دل را کان
شرع را ديده بود و دين را جان
مصطفي از براي جان و تنش
نه ز بهر کلاه و پيرهنش
نام اوکرده در ولايت علم
علي از علم و بوتراب از حلم
ذات باري از آن ستم ديده
تاش ناديده ناپرستيده
باز دانسته در جهان نوي
در دل نقش نفس را ز نبي
فرش توحيد جان هستش بود
سد اسلام تيغ و دستش بود
کي شود آنکه ماه دين با او
تبع و تابع ثريا او
نه که اين عقد پيش از اين بودست
در ازل تا ابد قرين بودست
با ثريا ثري برابر شد
چون علي با نبي برادر شد
مرد را عقل رايزن باشد
سغبه فال گوي زن باشد
مرتضايي که کرد يزدانش
همره جان مصطفي جانش
در سفر پيش آن قوي ايمان
بود چون لاشه دبر دبران
هر دو يک قبله و خردشان دو
هر دو يک روح و کالبدشان دو
هر دو يک در ز يک صدف بودند
هر دو پيرايه شرف بودند
دو رونده چو اختر و گردون
دو برادر چون موسي و هارون
از پي سائلي به يک دو رغيف
سورت هل اتي ورا تشريف
در منظوم پادشا کانش
لوح محفوظ مصطفي جانش
سايه چاکرانش از ره حلم
قدوه عاشقانش از سر علم
سر توحيد اندرين گلشن
پيش جان عزيز او روشن
بادي عدل جوي همچو بهار
حاکمي سخت مهر و سست مهار
در ره خدمت رسول خداي
اندرين کارگاه ديونماي
با کسي علم دين نگفت استاخ
زانکه دل تنگ بود و علم فراخ
سايلان را به آشکار و نهفت
جز به اندازه سر شرع نگفت
در خيبر بکند شوي بتول
در دين را بدو سپرد رسول
چون توانست جاه کفر انباشت
چاه دين هم نگاه داند داشت
قوت حسرتش ز فوت نماز
داشته چرخ را ز گشتن باز
تا دگرباره برنشاند به زين
خسرو چرخ را تهمتن دين
ماند اندر دل علي هر سوي
عرش و کرسي چو نيم دانگ و تسوي
زمزم لطف آب خامه اوست
کعبه اهل فضل نامه اوست
خامه او چو يار شد با دست
سمط لؤلؤ زيک نقط پيوست
هر يکي غين و صد هزار غرر
هر يکي دال و صد هزار درر
زانکه غينش ز غيب آگه بود
دال با درد دينش همره بود
شمتي ياد کن ز يک نامه
خام کي باشد آنچنان خامه
آن سخنها که در ضيافت و ضيف
بفرستاد سوي سهل حنيف
هر يکي لفظ کو ادا کردست
سر انگشت مصطفي کردست
نه به هنگام کودکي پدرش
برد نزديک صاحب خبرش
مهتر انگشت بر دهان آورد
قطره آب بر زبان آورد
سر انگشت خويش را تر کرد
آنگهي در دهان حيدر کرد
داد مردي و علم و حفظ سخن
سر انگشتش از بن ناخن
گشت از بهر سود و سرمايه اش
سر انگشت مصطفي دايه اش
لاجرم زان غذا و زان انگشت
دين بپرورد و کافران را کشت
سر انگشت مه شکاف آمد
نطق حيدر چو کوه قاف آمد
همچو خورشيد شرع تابنده
ثابت و استوار و پاينده
گفته او را رسول جبارش
کاي خداي از بدان نگه دارش
نطق شرع از براي سيرت او
مصطفي خواندش از بصيرت او
علم او از براي يک تعليم
گفته در بيت مال با زر و سيم
چون دو توده بديد از اين و از آن
گشت حيران ازين دل و زان جان
ديگري را فريب اي رعنا
نيستي تو سزا و در خور ما
ننگرم من سوي دوال شما
نشوم نيز در جوال شما
همتش سغبه وجود نبود
کار او جز سجود و جود نبود
چرخ را رهنماي حلم او بود
دهر را کدخداي علم او بود
حلم را کار بست روز جمل
عفو کرد از عدو خلاف و جدل
باز با خصم خويش در صفين
با عدو کار بست راي رزين
تاج حلمش گذشته از پروين
تخت علمش نهاده بر در دين
تا بنگشاد علم حيدر در
ندهد سنت پيمبر بر
در سراي فنا و کشور دين
حيدر ملک بود و کوثر دين
در قيام و قعود عود او کرد
در رکوع و سجود جود او کرد
خاتم اينجا بداد بر در راز
ملک آنجا عوض ستد با ناز
نفس او را چو ديو چاهي بود
چرخ او را رسن آلهي بود
تيغ خشمش منير بود منير
بحر علمش غدير بود غدير
چون نمود او به دشمنان دندان
تنگ شد بر عدو جهان چو دهان
او توانست خصم را ماليد
ليک خصمش بدو همي ناليد
خشم با راي خويش يار نکرد
جز به دستوري ايچ کار نکرد
گر سري بر زدي ازو به زمان
اول اين سر بريدي آخر آن
گر تهور چو جنگيان کردي
روم چون موي زنگيان کردي
آمدي در هزاهز از پي بيم
دل مريخ همچو جان يتيم
زحل اندر محل خود حيران
چشم ناهيد سوي مه نگران
به تعجب ز زخم تيرش تير
پشت همچون کمان و رخ چو زرير
نايب کردگار حيدر بود
صاحب ذوالفقار حيدر بود
مهر و کينش دليل منبر و دار
حلم و خشمش قسيم جنت و نار
آب رويش ببرده آب ملک
باد عزمش نشانده تاب فلک
کرد چون گرد ناوکش پرواز
دامن کوه را گريبان باز
شير يزدان چو برگشادي چنگ
روي گردون شدي چو پشت پلنگ
صخره چون زخم تيغ دستش ديد
جان به ساعت ز جسم او برميد
ذوالخمار از نهيب شمشيرش
ديد بر جان خويشتن چيرش
پيش تيغش به ننگ و نام نبرد
همچو مردم گيا نمودي مرد
اندرين عالم و در آن عالم
اوست با کار علم و يا علم
ديده چون ديد خلق و جود علي
مشک خون شد دگر ره از خجلي
هر دو کوتاه داشت و ناشايست
از برون دست و از درون بايست
بر قليلي ز قوت قانع بود
ترس بر حرص و جهد مانع بود
او نبود آن اسد که رنگ خلوق
کردي او را در اين کهن صندوق
چرخ پيري و خاک ره گذرش
عقل زالي و عاشق نظرش
او ز بهر کمال بي بندي
وز براي جمال خرسندي
خوانده برگنده پيري و ميري
سه طلاق و چهار تکبيري
کودک از زرد و سرخ بشکيبد
مرد را زرد و سرخ نفريبد
جان حيدر در آز ناويزد
شير از آتش هميشه بگريزد
حکم و عز بابت علي باشد
شير را تب ز بددلي باشد
عالمي بود همچو نوح استاخ
عالمي بود همچو روح فراخ
دل او را چو راي برهان کرد
چرخ را شرع تنگ ميدان کرد
بود پيوسته در عقيله و قيل
تا کجا تا به درد چشم عقيل
دل او عالم معاني بود
لفظ او آب زندگاني بود
عقد او با بتول در سلوي
بود در زير سايه طوبي
تنگ از آن شد برو جهان سترگ
که جهان تنگ بود و مرد بزرگ