چون زدي کوس شرع روح امين
چشم بر گوش او نهادي دين
به نبي او ز جان شايسته
در دهان دل نمود چون پسته
قد او در رضاي يزداني
جست پيراهن مسلماني
بوده چندان کرامت و فضلش
که لوالفضل خوانده ذوالفضلش
داده قرض از نهاده دل و دين
هست من ذاالذي گواه بر اين
حکم من ذاالذي شنيده به گوش
زده در پيش حکم خانه فروش
در يکي دفعه گاه ايثارش
داده وي چل هزار دينارش
داده اسباب و ملک سهل و سليم
کرده بهر خود اختيار گليم
از دريچه مشبک ايمان
در تماشاي روضه رضوان
صدق او نقشبند زيب و فرش
درد او مرهم دل و جگرش
گشته پشمينه پوش روح امين
از پي حقل او به حلقه دين
تخته شسته ز بهر شرع رسول
از الف با و تاي عقل فضول
قفصي بوده سينه صديق
عندليبي درو به نام عتيق
دل خود چون به شرع او بربست
به نخستين دم آن قفص بشکست
گشت حاصل هر آنچه او مسؤول
نام کل بر دلش نهاد رسول
عندليب دلش چو بالا جست
در درازاي شرع پهنا گشت
عرش شرع محمدي بر او
هم در آن سينه منور او
طول و عرضش چو شرع معلومست
زانکه مقلوب موم هم مومست
چون کمال و جمال او بشناخت
همه خويش در رهش درباخت
دايه دين بلايجوز و يجوز
سير شيرش نکرده بود هنوز
که همي کرد بهر دمسازي
جان او با صفاش دل بازي
دين چو شمعي و مصطفي جانش
جان بوبکر بود پروانه اش
برده در دين حق خبر بر از او
يافته روز کين ظفر فر از او
کرده منشور را به خط بديع
حق ليستخلفنهم توقيع
به خلافت چو دست بيرون کرد
روده اهل رده را خون کرد
خرد خويش را ز روي نياز
قله راز کرد و جاي نماز
آن يکي و همه چو جوهر عقل
آن خداوند و بنده چون سر عقل
سال و مه بوده در مرافقتش
جان فدا کرده در موافقتش
جد بوبکر بود دين را جاه
دين ز بوبکر يافت تاج و کلاه
صدق او ميزبان ايمان بود
مصطفي هرچه خواست او آن بود
سوخت شاخ اعادت عادت
کند بيخ ارادت ردت
ملک افتاده را به پاي آورد
ملت رفته باز جاي آورد
چون جدا خواست شد زکوة و نماز
بهم آورد هر دوان را باز
تازه زو شد زکوة و فرض صلوة
رکن اسلام شد مصون ز افات
برگرفت او به قوت ايمان
شرک و شک را ز کسوت ايمان
عالمي قصد کافري کرده
او به نوبت پيامبري کرده
صورت و سيرتش همه جان بود
زان ز چشم عوام پنهان بود
دل عاقل به نام شد نه به نان
چشم عامي به تن شده نه به جان
چشم عاقل درون جان بيند
گوهر لعل چشم کان بيند
دست هر ناکسي بدو نرسد
پاي هر سفله اي درو نرسد
چشم ايمان جمال او بيند
کور کي چهره نکو بيند
اي ندانسته حدق بوبکري
توچه داني ز صدق بوبکري
جان پرکبرو عقل پر مکرت
کي نمايد جمال بوبکرت
تو بدين چشم مختصر بينش
چون تواني بديدن آن دينش
چشم بوبکر بين ز دين خيزد
نه ز مکر و هوا و کين خيزد
حور صدر قيامتش خواند
رافضي قيمتش کجا داند
کرد بوبکر کار بوبکري
تو نه مرد عيار بوبکري
دشمنش را اجل دوان آرد
که هوا مر ورا هوان دارد
تا هوا هاويه نگار تو شد
مار و موش امل شکار تو شد
سربريده چو بيند از خود سير
گويد او با هزار شر اناخير
رافضي را محل آن نبود
وانچه او ظن برد چنان نبود
تو نه مرد علي و عباسي
مصلحت را ز جهل نشناسي
کانکه ابليس وار تن بيند
همه را همچو خويشتن بيند
او چه داند که تابش جان چيست
چه شناسد که درد ايمان چيست
آنکه جان بهر خاندان خواهد
کي علي را به جان زيان خواهد
از براي فضول و جاهليي
ناز خواهد ز بغض چون عليي
آنکه نستد ز حق حلال فلک
کي به خود ره دهد حرام فدک
گر نه جانش اضافتي بودي
ورنه صدقش خلافتي بودي
مصطفي کي بدو سپردي ملک
يا ز حيدر چگونه بردي ملک
آنکه جان را ز صخر بستاند
کي ز بيم عدو فرو ماند
عليي کو کشد ز دشمن پوست
با چنين دشمني نبايد دوست
تو بدين ترهات و هزل و فضول
مر علي را همي کني معزول
گر مداهن بود روا نبود
به خلافت تنش سزا نبود
ور بود عاجز و خبير بود
پس منافق بود نه مير بود
مصلحت بود آنچه کرد علي
تو چرا سال و ماه پر جدلي
مکر و کبر و هو برون انداز
تا دهد جانش مر ترا آواز
شد چو شير خداي حرز نويس
رخت بر گاو بر نهد ابليس
تا علي را چو تو ولي چکند
در هوا و هوس علي چکند
زين بد و نيک به گزين کردن
زشت باشد حديث دين کردن
برگذشت او ز مبتداي قدم
دررسيد او به منتهاي همم
پيش او روفتند تا درگاه
حو و غلمان به جعد و گيسو راه
رافضي را بماند در گردن
جکجک و مرگ و جسک و جان کندن
بر براقي که مصطفي پرورد
رافضي رايضي چه داند کرد
بود بوبکر با علي همراه
تو زبان فضول کن کوتاه
آفرين خداي بي همتا
بر ابوبکر باد و شير خدا
صورت صدقش از دريچه فضل
ديده فاروق را به علم و به عدل
هر دو مهتر براي دين بودند
در سيادت سزاي دين بودند