عندليبان باغ آن خوشبوي
در ترنم تبارک الله گوي
بر زمان حکم چون شهان کرده
بر زمين نان چو بندگان خورده
نان جو خورده همچو مختصران
پس کشيده ز حلم بار گران
خلق را خلق او نويدگرست
نور ماه از جمال جرم خورست
گنج همسايه بد دل پاکش
رنج سايه نبود بر خاکش
صدهزار آه زو شنيده حري
نه الف بود در ميان نه هي
جبرئيل آمده ز سدره برش
بوده سوگند صعب حق به سرش
جز از او کس نبود در بشري
در طلب گريه خند خنده گري
خلق او زير اين سراپرده
رحمها کرده زخمها خورده
سالها پيش چرخ با ندمي
ناگواريده خورد جانش همي
گلشکر داشت با خود از دل خود
زان نشد ايچ ناگوارش بد
خود کسي را که آن زبن دارد
ناگوارندگي زيان دارد
چون زبان از زيان خلق ببست
رفت و بر فوق فرق عرش نشست
قامتش چون خم رکوع آورد
عرش در پيش او خشوع آورد
بتشهد دمي چو بنشستي
کمر کوه قاف بگسستي
بهره داده وجود را به تمام
زان لب و ديده ها به سين سلام
بوده بحري هميشه محرابش
آتش عشق لم يزل آبش
اندر آن بيکرانه دريا بار
صد هزاران نهنگ مردم خوار
چون دم از حضرت سجود زدي
آتش اندر همه وجود زدي
خود جهان جملگي طفيلش بود
انس و جن کمترين خيلش بود
ماه راهش خسوف نپذيرد
شمس شرعش کسوف نپذيرد
برتر از فرش و عرش قدرش بود
قمه عرش زير صدرش بود
در ره مصطفي نژندي نيست
برتر از قدر او بلندي نيست
در ره او همه صعود بود
درگه او سرشت عود بود
تا ابد نور و حور در مهدش
پاي بسته بمانده در عهدش
گر گشايند چنبر افلاک
شرع او را از آن نيايد باک
اسب گردون بمانده از آورد
مفرش شرع او نگيرد گرد
نفسي کز هواي عشقش خاست
طاقت آن نفس ز خلق کراست
شود از تف آن نفس چو نمود
موج دريا چو آتش نمرود
راه پيدا بود پر از آکفت
راه او جز نهفته نتوان رفت
از پي جان آن سر سادات
اشتر بارکش بداده زکات
اي دريغا که در جهان سخن
سر در انگشت مي کشد ناخن