انبيا ز آسمان پياده شدند
از وساده به سوي ساده شدند
از پي خجلت آدم از دل و جان
بر درت ربنا ظلمنا خوان
نوح در حصن عصمتت جسته
روح در چاکري کمر بسته
تاج بر سر نهاده ميکائيل
غاشيه بر کتف نهاده خليل
موسي سوخته بر آذر تو
ارني گوي گشته بر در تو
با ثناي تو عقد بسته به هم
در عزب خانه عيسي مريم
با طبق روح قدس و روح امين
منتظر مانده بر يسار و يمين
بر گرفته ز عرش پرده نور
بر دهان مانده ناي خواجه صور
رفعت ادريس از ثناي تو يافت
سدره جبريل از براي تو يافت
خضر آتش به باد سينه سپرد
آب حيوان ز خاکپاي تو برد
بسته بودي نقاب درويشي
چون گشادي تو قفل در پيشي
شرف قاب از آن نقاب فزود
رفعت عرش زينت تو ربود
جان روحانيان دل تو بديد
ديده بر سر نهاد و پيش کشيد
اهل هفت آسمان نهان مانده
سر انگشت در دهان مانده
هشت در چار طبع بي فرياد
بر صهيب و بلال تو بگشاد
هفت در مهر کرده همت تو
بر دل عاصيان امت تو
روي روحانيان سوي در تست
کامشب آيين عرض لشکر تست
شده از بويه رخت ذوالنون
آمد از بطن حوت و بحر برون
همه از مقصد وصال تو بود
همه از مشهد جمال تو بود
صالح و لوط و هود منتظرند
حال پرسان ز يوشع و خضرند
هست داود قاري خوانت
جمله اصحاب کهف مهمانت
هست لقمان به درگهت برپاي
چون سليمان ترا وکيل سراي
پسر آزرست فرش افکن
پسر مريم است مقرعه زن
ايستاده ملک يمين و يسار
با طبقههاي نور بهر نثار
چشم روشن بروي تست اسحاق
چون سماعيل شهره در آفاق
شده يعقوب مستمند و ضرير
از قدوم تو تيزبين و بصير
يوسف اندر ره تو استاده
ابن يامين بره فرستاده
انتظار تو کرده پير شعيب
رفته اندر درون پرده غيب
چرخها را لقب زمين دادند
اختران نور بهر دين دادند
از زمان آمدند بهر ثنات
جمعه و بيض و قدر و عيد و برات
وز مکان آمدند قدها خم
مکه و يثرب و حري و حرم
منتظر مانده در سراي قرار
طبق آسمان و دست نثار
نقل ارواح گشته نقل از تو
تخته از سر گرفته عقل از تو
ليکن از روزه ساخت بهر يقين
امتت را ز بهر سنت دين
صورتت ديد مرد بينا دين
هوس از سر گرفت هوش و يقين
نفس کل آب رانده در جويت
عقل کل خاک گشته در کويت
فلک آورده بهر مهماني
بره و گاو را به قرباني
آمده دست آسمان در کار
گشته انجم گسل ز بهر نثار
ريخته عرش زير پاي تو در
ز آسمانها طبق طبق گوهر
قبه بر فرق آفتاده زده
راه را جبرئيل آب زده
زحل و مشتري سيم مريخ
کرده خاک در ترا تاريخ
شمس با زهره رامش افزايان
درگهت را به زينت آرايان
تير باريک فهم دورانديش
با قمر بر درت شده درويش
هفت سياره و دوازده برج
شده نام ترا خزانه و درج
لم تعبد کلاه کون و فساد
ليس يغني قباي عيد معاد
رب هب لي بناي ملک ابد
نقد لاينبغي نظر به جدد
کرده ياسين عاقبت حاصل
امر قل لنا يصيبنا بر دل
اتق الله نقاب روي عمل
لاتخافوا خطاب دست امل
انظروا کيف مسرف الانذار
والذکروا اذ معرف الاسرار
اهبطوا امر آمد از قرآن
پاسخش ربنا ظلمنا خوان
ان شرالدواب مختصران
اهل حسن المآب معتبران
يوم نطوي السماء بريد وفا
يوم لاتملک ابتداي شقا
واعبدوا ربکم ورا رهبر
وافعلوا الخير رهنماي ظفر
و جزاهم قباي جمع بقا
وسقاهم شفاي اهل شفا
استعينوا پناهگاه جنان
لاتميلوا به شاهراه جنان
تخرج الحي رايت قدرت
تولج الليل رايت فطرت
قوت جان قافيه قل هو
مرهم عقل ميم ماترکوا
اندر آن قاف قيل و قالي نه
واندران ميم ميل و مالي نه
واذکروني قوام ذات و خرد
واعبدوني مقام داد و ستد
زده صدره يحبهم خرگه
در سراپرده يحبونه
لام لاتقنطوا لواء فرج
الف احسنوا جزاء حرج
ديدم آن پيشواي عالم را
گهر کان فيض آدم را
خضر و موسي به پيشگاهش در
لوح تعليم برگرفته به بر
دولتش برده زهره را زهره
دهر را بستده ز کف مهره
کرده تقدير اسب قدرش زين
غاشيه بر به کتف روح امين
صدر او صدر ملک استغنا
قاب قوسين قلبش او ادني
از لعمرک کلاه تشريفش
قم فانذر قباي تکليفش
صابرين بر يمين ايمانش
صادقين بر زه گريبانش
قانتين بر نثار ايثارش
منفقين بر طراز دستارش
نقد مستغفرين فراوانش
در بن جيب و چاک دامانش
مرکب اقتدار کرده به زين
بر در دين براي يوم الدين
جان در آويخته ز فتراکش
عقل و جان زاده بر سر خاکش
عقل داند که جان چه مي گويد
عقل خواند هر آنچه جان گويد
گفم اي نقش خاتمت صورت
واسطه عقد گردن دولت
نکته مختصر بفرمايي
منهج روي راست بنمايي
گفت از بهر قوت و قوت جان
وز نبي آمن الرسول بخوان
لن تنالوا پي نظام انام
لاتعولوا پي حلال و حرام
اين همه طمطراق بهر چراست
اين برون از خيال و خاطر ماست
ظاهرش آن نمايد از در دل
کين گل دل که بردميد از گل
گفته در گوشش اختيار ازل
بي رطبهاء علم و خار عمل
کاي شهنشه درين نشيب مجاز
فر آزت فزود سر به فراز
تو دري کاخ و بام عالم را
تو سري تخم و نسل آدم را
تا زند خنده ز آسمان يقين
صبح ايمان به سوي مشرق دين
راست گواي سپهر پرتگ و تاز
وي جهان خموش پرآواز
کي توان زد ز روي زحمت و بيم
اين چنين نوبتي به زير گليم
تا زبان زمانه اورا گفت
کي ز بهر تو آشکار و نهفت
چه کني با نقاب عالم خس
نور رخسار تو نقاب تو بس
کافري گشته از قدوم تو دين
کفر يکسر فرو شده به زمين
دين و کفر از تو موسي و قارون
دين برون کفر در شده به درون
مغز پرجان همي کند مويت
کوي پرگل همي کند رويت
از تو و آن تست گوش بشر
چه عجب زانکه هست گوش از سر
خانه پنج در که جان دارد
از پي چون تو ميهمان دارد
ز امر تو متفق چهار امير
مرکز و اخضر و هوا و اثير
بر نه اي شاه عالم و آدم
داغ بر ران اشهب و ادهم
ادهم و اشهب از براي تو است
آن سرا وين سراسراي تو است
ز اقتلواالمشرکين کمر بربند
زين لکم دينکم ولي دين چند
گردن و پشت مشرکان بشکن
بيخ کفر از بن جهان برکن
تيغ را لعل کن به خون عدو
مهتري چون شوي زبون عدو
از تو ايزد کجا پسند کند
انتظار تو دهر چند کند
قحط دين است برگشاي نقاب
ميزبانيش کن به فتح الباب
در بيابان فرو خرام از پل
آبها مل کن و مغيلان گل
کوه سنب از خدنگ قاف شکاف
چرخ دوز از سنان ناوک لاف
شرک پادار شد هلاکش کن
کعبه بتخانه گشت پاکش کن
مر علي را تو اين عمل فرماي
تا نهد بر عزيز کتف تو پاي
کعبه از بت بجمله پاک کند
مشرکان را همه هلاک کند
متحلي کن از براي سرور
دوجهان را چو گوش و گردن حور
که تو چون گفتي از ره فرمان
مرده جهل در پذيرد جان
زانکه در خدمت دم آدم
جان و فرمان روند هر دو به هم
هر عروسي که مادر کن زاد
همتش جمله را تبرا داد
يافت زان پس هزارگونه فتوح
جانش بي زحمت سفارت روح
هر که گفتي ثناش را احسنت
صدق گفتي بدو که لله انت
زو گرفتند قوت و پيرايه
خرد و جان و صورت و مايه