تا به حشر اي دل ار ثنا گفتي
همه گفتي چو مصطفا گفتي
نام او بردي از جهان منديش
حور دندان کنان خود آيد پيش
دوزخ از نام او چنان برمد
که ز لاحول ديو جان برمد
هرچه خواهي درايت او دان
وآنچه يابي عنايت او دان
عقل از آن نامدار مشهور است
که در آن کارگاه مزدور است
جان از آن در ميان عز و بقاست
که از آن روي در اميد لقاست
جان که آن روي را نخواهد ديد
نيست جان بلکه پارگين پليد
خاک او باش و پادشاهي کن
آن او باش و هر چه خواهي کن
هرکه چون خاک نيست بر در او
گر فرشته ست خاک بر سر او
عقل چون برد شخص او را نام
نفس کلي زبان کشد در کام
عقل کل بي بهاش چيز نشد
تا نشد چاکرش عزيز نشد
زين در ار هيچ عقل بگريزد
همچو پرده اش فلک برآويزد
عقل و جان را به دولت احمد
از بقا ساختند حصن ابد
جوهرش چون زکان کن بگسست
در کمرگاه آسمان زد دست
ز آسمان گرچه بر فراز نشد
تا زمينش نکرد باز نشد
که در آمد به جز محمد حر
از جهان تهي به عالم پر
کيست جز وي بگو شفيع رسل
بر سر جسر نار و بر سر پل
گفته در گوش جانش حاجب بار
کاي شهنشه سر از گليم برآر
اي به ياقوت گفتن و کردن
گردنان را ميان جان گردن
پنج نوبت زدند بر عرشت
ساختند از جهان جان فرشت
فرش را در جهان جان گستر
عرش چون فرش زير پاي آور