چون تو بيماري از هوا و هوس
رحمة العالمين طبيب تو بس
هر کرا از جلال مايه بود
خرد مصطفاش دايه بود
بست ديوار بهر منت را
سيرت او سراي سنت را
گر ندانيد اي هوا کوشان
بشنويد اين سخن ز خاموشان
تا بگويند بر زبان خرد
هر که دل داد دين او بخرد
کاندرين کوره پر از کوران
واندرين کارگاه مزدوران
ادب او به از خصال شما
خرد او به از کمال شما
او دليل تو بس، تو راه مجوي
او زبان تو بس، تو يافه مگوي
وهم و حس و خيال رهبر تست
زان هميشه مقام بر در تست
مرد همت نه مرد نهمت باش
چون پيمبر نه اي ز امت باش
سخن او برد ترا به بهشت
ادب او رهاندت ز کنشت
پي او گير تا سري گردي
خرزي زود جوهري گردي
جان فدا کن تو در متابعتش
چون نداري سر معاتبتش
سوي حق بي رکاب مصطفوي
نرود پايت ارچه بس بدوي
تا قدم بر سر فلک نزني
با وي انگشت در نمک نزني
هرچه او گفت راز مطلق دان
وآنچه او کرد کرده حق دان
قول او ختم دان تو چون قرآن
لفظ او جزم دان تو چون فرقان
دل پر درد را که نيرو نيست
هيچ تيماردار چون او نيست
شرع و دين ساقي شراب ويست
ديده خفاش آفتاب ويست
بر تو از نفس تو رحيم ترست
در شفاعت از آن کريم ترست
از کرم نز هوا و نز هوسي
مهربانتر ز تست بر تو بسي
سوي جان پليد کي پويد
هست او پاک پاک را جويد
پاک شو پاک رستي از دوزخ
کو رهاند ترا از آن برزخ
باز آنکو حرام دارد خور
دوزخ او را ز شرع اوليتر
گر تو خواهي که گردي او را يار
از حرام و سفاح دست بدار
در حريم وي اي سلامت جوي
شرم دار از حرام و دست بشوي
نه خداي جهان بر اهل نفس
گفت مولاي مؤمنانم و بس
تو که جز در غم قنينه نه اي
سينه گم کن چو پاک سينه نه اي
سينه اي را که سنت آرايد
دل آن سينه شرع را شايد
سينه و دل که جاي غي باشد
خانه ديو چنگ و مي باشد
اي فرو مانده زار و وار و خجل
در جحيم تن و جهنم دل
غضبت گه فرو برد به جحيم
گه دهد شهوتت شراب حميم
گه کشد شير کبر و خوک نياز
گه گزد مار حقد و گزدم آز
در دوزخ فراز کرده و پس
مي پزي در بهشت ديگ هوس
گه شرار غضب شود به اثير
گه کشد غل و غش ترا به سعير
از برون سو تنت ز غفلت شاد
وز درون عقل و جانت با فرياد
مصطفي بر کرانه برزخ
رداء آويختست در دوزخ
گر ترا ديده هست و بينايي
چون ز دوزخ سبک برون نايي
تا رهاند ترا ز دوزخ زشت
پس رساند به بوستان بهشت
سنت او رديست همين برخيز
در رداي محمدي آويز
کاسمانست احمد مرسل
اولش آخر آخرش اول
همه زان پرده آمده بيرون
در تماشاش عاقل و مجنون
امتانش چو قطره باران
کاول و آخرش بود چو ميان
دايه جان بخردي خوانش
دفتر راز ايزدي دانش
اندرين کارگاه کون و فساد
کار و بارش دو بود فقر و جهاد
چون نيم مرد فرش و ايوانش
من غلام غلام دربانش
با حسابم خوش ار فذلکم اوست
من غلام سقر چو مالکم اوست
مالک دين و ملک و دادست او
هر چه بايست داد دادست او
تا مرا دانشست و دين دارم
دامنش را ز دست نگذارم
پي او گيرم و سري گردم
بر سر شرعش افسري گردم