خرد و جان او به هر دو سراي
واسطه در ميان خلق و خداي
تيغ و قرآن ورا شده معجز
نشود شرع او خلق هرگز
او چو موسي علي ورا هارون
هر دو يک رنگ از درون و برون
هر که از در درآمده بر او
تاج زدني نهاده بر سر او
از پي جود نز براي سجود
صدر او آب کعبه برده ز جود
او مدينه علوم باب علي
او خدا را نبي عليش ولي
حرف کاغذ همي سياه کند
کي دل تيره را چو ماه کند
آن بنان کو ميان چو ماه زدي
کي دم از خامه سياه زدي
ضرب کردي ميان ماه تمام
کي شدي بارگير خامه خام
آن بناني که کرد مه به دو نيم
کي کشيدي ز خامه حلقه ميم
آنکه هر حرف را دلش بد ظرف
کي شدي در زمانه بسته حرف
آنکه شب را سپيد موي کند
کي سخن را سياه روي کند
کي توان ديد نور جان نبي
از دريچه مشبک عنبي
که شد ادراکش از بلندي نور
از زجاجي و از جليدي دور
او همه است از جلال با ما يار
همچون جان از تن و يکي به شمار
چون فرو تاخت آسمان قدم
فلک المستقيم زير قدم
آتش کسري از تفش بگريخت
جان خود زير پاي اسبش ريخت
پيش شاخي که نور بار آرد
نار زردشت جان نثار آرد
خدمتش را ز بارگاه بلند
خواجه سدره شد جلاجل بند
گرچه موسي به سوي نيل شدي
نيل چون پر جبرئيل شدي
سفل نيل آب داد تا سر او
از نشان سفال چاکر او
مصلحت را ز بهر عالم داد
هر چه گوشش ستد زبانش داد
چرخ تا شد جدا ز گوهر او
هست از آنگاه باز گوهر جوي
آسمان از جمال او ز زمين
خاک بيزي شده ست گوهر چين
نطق او هرچه در عقول نهاد
روح بر ديده قبول نهاد
يک سخن زو و عالمي معني
يک نظر زو و يک جهان تقوي
نام او هم تکست با تقدير
کام او همرهست با تيسير
وصف او روح در زبان دارد
ياد او آب در دهان دارد
محو گشت از هدايتش گبري
قدري شد به سعي او جبري
خلق او آمد از نکو عهدي
روح عيسي و قالب مهدي
يافته دين حق بدو تعظيم
خلق او را خداي خوانده عظيم
چون درآمد صدف گشاي ازل
پرگهر شد دهان علم و عمل
دين بدو يافت زينت و رونق
زانکه زو يافت خلق راه به حق
رهروان را ز احمد مختار
آنکه دي نار بد شدي دين دار
تا گروهي که دي چو دينارند
پيشش امروز جمله دين آرند
تا بنگشاد لعل او کان را
سمعها شمعدان نشد جان را
نرگسش چون ز آب تر گشتي
زهره در حال نوحه گر گشتي
چون ز جهال رخ نهان کردي
خانه بر خود چو بوستان کردي
چون شدي تنگ دل ز اهل مجاز
به تماشا شدي به باغ نماز
چون ز اشغال خلق درماندي
به ارحنا بلال را خواندي
کاي بلال اسب دولتم زين کن
خاک بر فرق آن کن و اين کن
که شدم سير از آدم و عالم
هان سياها سپيد مهره بدم
آدم خويش را به پرده راز
بوده ادهم جنيبت اشهب تاز
کرده بي گرم و سرد و بي تر و خشک
تربتش تربت عرب را مشک
گاه گفتي جهان مراست تبع
گاه گفتي اجوع و گه اشبع
يک شکم نان جو نخوردي سير
نزدي جز براي دين شمشير
مهرش ادريس را بداده نويد
لطفش ابليس را نکرده نميد
سايه پروردگان پرده غيب
از پي شک و رشک و شبهت و ريب
رفته زو بر عطا چو چرخ کبود
تا به گردن در آفتاب فرود
ذوق و شوقش ز نيک و بد کوتاه
چشم جسمش ز روح روح آگاه
همه خلق و وفا و بسط و فرح
شرط اين نعتها الم نشرح