آدم و آنکه شمت جان داشت
پاي دامانش بر گريبان داشت
آدم از مادر عدم زاده
او چراغي بدو فرستاده
غب يزدان نهاده در دل او
آب حيوان سرشته در گل او
ديده او به گاه منزل خواب
تا سوي عرش برگرفته نقاب
جان او بوده در طريقت حق
گوهر حضرت حقيقت حق
ديده از چشم دل به نور احد
از دريچه ازل سراي ابد
کرده از بر به مکتب مردي
سورت سيرت جوانمردي
من نگويم که غيب دان بد او
گرچه از چشمها نهان بد او
غيب دان در مشيمه کن و کان
نيست جز خالق زمين و زمان
نه زبانش به وقت نشر حکم
گفت لو تعلمون ما اعلم
زانکه بنمود حق به جان و دلش
رمزهاي حقيقت ازلش
رفته از اقتداش تا عيوق
زشت و نيکو و لاحق و مسبوق
پادشا بر جهان آدم اوست
راهبر سوي ملک اعظم اوست
طينتش زينت جهان آمد
ساحتش راحت روان آمد
چون زبان را به نامه کرد روان
تا شود کسري آرميده روان
به شقاوت چو رشد کرد رها
از سعادت به غي بماند جدا
چونکه عينش فتاد بر عنوان
زهر شد نوش جان نوشروان
شرع او چون نشست بر عيوق
شد گسسته عنان عز يعوق
شد ز تابش نشانه کسري
سر ايوان طارم کسري
پاي کوبان عروس عشق ازل
سرنگون اوفتاده لات و هبل
داده دادش همه خلايق را
عز معشوق و ذل عاشق را
ملک تن را خرابي از کينش
ملک جان را عمارت از دينش
جزع و لعلش ز بهر عز و شرف
گوشها کرده همچو گوش صدف
روز تا روشنست و شب سيهست
زلف و رويش شفيع هر گنهست
از پي زقه دادن از لب او
وز پي زادگان مرکب او
وز پي صورت و دل و جانش
پيش حکم خطاب و فرمانش
عقل کل بوده در دبستانش
نقس کل گاهواره جنبانش
جوهر اين سراي را عرض او
ليک عرض بهشت را غرض او
ديو را بوده روز بدر و حنين
صورتش سوره معوذتين