انبيا راستان دين بودند
خلق را راه راست بنمودند
چون به غرب فنا فرو رفتند
باز خودکامگان برآشفتند
پرده ها بست ظلمت از شب شرک
بوسها داد کفر بر لب شرک
اين چليپا چو شاخ گل در دست
و آن چو نيلوفر آفتاب پرست
اين صنم کرده سال و مه معبود
و آن جدا مانده از همه مقصود
اين شمرده ز جهل بي برهان
بدي از ديو و نيکي از يزدان
خاک پاشان آتش آشامان
آب کوبان باد پيمايان
اين چو باده ز مغز عقل زداي
وان چو نکبا ز سر عمامه رباي
اين وثن را خداي خود خوانده
و آن شمن وار دين برافشانده
اين يکي سحر و آن دگر تنجيم
اين يکي در اميد وان در بيم
همه ناخوب سيرتان بودند
همه اعمي بصيرتان بودند
عام قانع شده به ريمن دين
خاص مشغول در نشيمن دين
دين حق روي خود نهاده کرده
هر يکي دين بد عيان کرده
بدعت و شرک پر برآورده
زندقه جمله سر برآورده
اين به تلقين هرزه اي در بند
و آن به تخييل بيهده خرسند
گوش سرشان هوس شنوده ز ريو
هذيانشان هدي نموده ز ديو
شده نزديک عام و دانشمند
سفه و غيبت و فضولي پند
خاص در بند لذت و شهوات
عام در بند هزل و تراهات
مندرس گشته علم دين خداي
همگان ژاژخاي و يافه دراي
عز خود جسته در بهانه علم
عقل پوشيده درميانه علم
راستيها ز بيم بند و طلسم
روي پوشيده چون الف در بسم
خاصگان چون به خانه باز شدند
عامه هم با سر مجاز شدند
آن يکي رفته بر ره موسي
وآن دگر مقتداي او عيسي
کيش زردشت آشکار شده
پرده رحم پاره پاره شده
ملک توران و ملکت ايران
شده از جور يکدگر ويران
حبشه تاخته سوي يثرب
فيل با ابرهه ز مرغ هرب
خانه کعبه گشته بتخانه
بگرفته به غصب بيگانه
عتبه و شيبه و لعين بوجهل
يک جهان پر ز ناکس و نااهل
عالمي پر سباع و ديو و ستور
صد هزاران ره و چه و همه کور
بر چپ و راست غول و پيش نهنگ
راهبر گشته کور و همره لنگ
خفته جهل را ز پرخوابي
گزدم حمق کرده ذبابي
پر ضلالت جهان و پر نيرنگ
بر خردمند راه دين شده تنگ
بانگ برداشته سحرگاهان
سگ و خر در جهان گمراهان
اي سنايي چو بر گرفتي کلک
در معني کشيدي اندر سلک
چون بگفتي ثناي حق اول
پس بگو نعمت احمد مرسل
چون ز توحيد گفته شد طرفي
گفت خواهم ز انبيا شرفي
خاصه نعمت رسول بازپسين
آن ز پيغمبران بهين و گزين