پدر آدم اندرين عالم
هست از آن دم که زاده مريم
تن که تن شد ز رنگ آدم شد
جان که جان شد ز بوي آن دم شد
هرکرا آن دمست آدم اوست
هرکرا نيست نقش عالم اوست
آدم آن دم که از قدر دريافت
دل خبر يافت سوي جان بشتافت
که از اين دم خبر چگونه دهي
گفت هستم ز جام و جامه تهي
جامه و جام ما تهي زانست
کين گرانمايه سخت ارزانست
همه خواهي که باشي او را باش
بر او سوي خويش هيچ مباش
بر پريده ز دام ناسوتي
در خزيده به دام لاهوتي
ديده خطهاي خطه ملکوت
همچو عيسي به ديده لاهوت
آنکه در بند اين جهان آويخت
سود کرد ارز لشکرش بگريخت
کاين جهانيست مايه غم و رنج
خوانده عاقل ورا سراي سپنج
رهبرت باد بهر صورت و جان
اين جهان عقل و آن جهان ايمان
خنک آنکس که عقل رهبر اوست
هر دو عالم به طوع چاکر اوست
خنک آنکس که نقش خويش بشست
نه کس او را نه او کسي را جست
همچو نقش زياد سوي بسيچ
نبود جز يکي و آن يک هيچ
خويشتن را يکي مخوان در ده
کان يکي نيست هيچ از آن يک به
تو يکيي وليک هم ز اعداد
نام داري و بس چو نقش زياد
چون درآمد وصال را حاله
سرد شد گفت و گوي دلاله
گرچه دلاله منبي کار است
گاه خلوت ترا گرانبار است
زانکه باشد ز روي عقل و نظر
دو هزيمت بوقت خود سه ظفر
پس تو اي بوالفضول بلغاري
چون در اين رود بر پل و غاري