مر جنب را به امر يزدانش
پس نه مهجور کرد قرآنش
پس زانوي حيرتش بنشاند
لايمسه چو بر دو دستش خواند
مقري زاهد از پي يک دانگ
همچو قمري دو مغزه دارد بانگ
قول باري شنو هم از باري
که حجابست صنعت قاري
مرد عارف سخن ز حق شنود
لاجرم ز اشتياق کم غنود
با خيال لطيف گويد راز
شکن و پيچ ورقه در آواز
در دل نفس نه نه بر رخ خال
که جمالت نشان دهد از حال
طبع قوال را زبون باشد
عشق را مطرب از درون باشد
هر چه آواز و نقش و آوازه ست
خانه شان از برون دروازه ست
هيچ معنيستي اگر در بانگ
بلبلي بنده نيستي به دو دانگ
عدتي دان در اين سراي مجاز
چشم را رنگ و گوش را آواز
دل ز معني طلب ز حرف مجوي
که نيابي ز نقش نرگس بوي
مجلس روح جاي بي گوشيست
اندر آنجا سماع خاموشيست
کت سوي عشق ديدني باشد
لذتي کان چشيدني باشد
طبع را از غنا مگردان شاد
که غنا جز زنا نيارد ياد
يار کو بر سر پل آيد يار
تو مر او را از آب دور مدار
يا به آتش فرو بر از سر کين
يا به خاکش سپار و خويش بنشين
هرچه در عشق نيک و هر چه بدست
بار حکمش کشيدن از خردست
هر چه صورت دهد به آبش ده
ناله زار در دل خوش نه
چون برون ناله آيد از دل خوش
پاي او گير و سوي دوزخ کش
مي نداري خبر تو اي نسناس
که به صد بند و حيلت و ريواس
زان همي ديو نفس در تو دمد
تا ز تو عقل و هوش تو برمد
راه دين صنعت و عبارت نيست
نحو و تصريف و استعارت نيست
اين صفات از کلام حق دورست
ضمن قرآن چو در منثورست
تو در اين باديه پر از بيداد
غمز را مغز خوانده شرمت باد
ناگهي باشد اي مسلمانان
که شود سوي آسمان قرآن
گرچه ماندست سوي ما نامش
نيست مانده شروع و احکامش