باش تا روز عرض بر يزدان
گله جان تو کند قرآن
گويد اين ماحل مصدق تو
چند باطل کشيد بر حق تو
گويد اي کردگار مي داني
آشکارا چنانکه پنهاني
شب و روزم بخواند با فرياد
داد يک حرف من به صدق نداد
حق نحو و معاني و اعراب
زو نديدم به صدق در محراب
حنجره در سرود نيک آيد
جامه غم کبود نيک آيد
به جز از گفت وگوي دمدمه اي
نيست گوشي نصيب زمزمه اي
گه بخواندي مرا به راه مجاز
خيره بگشاده چون خران آواز
که بسي لاف زد به دعوي ما
پس ندانست قدر معني ما
سوي ميدان خاص اسب بتاخت
روي ما از نقاب ما نشناخت
بر سر کوي ما ز زشت و نکو
سگي آمد کسي نيامد ازو
عقل و جان را به حکم من نسپرد
سوي راي و هواي خويشم برد
گه به تيغ هوا بخست مرا
گاه بر دام نفس بست مرا
گه به سوي شراب راند مرا
گه به راه سرود خواند مرا
گه شکستي چو چوب را سکنه
سر و روي حروفم از شکنه
گه چو قوال کرده از نغمه
متفرق حروفم از زخمه
اي مدبر ز مدبري چونين
خواهم انصاف تو به يوم الدين
در سراي مجاز از سر ناز
گه به بازار و گه به بانگ نماز
جلوه کردي براي اعجازي
گه به حرفي و گه به آوازي