رهبر است او و عاشقان راهي
رسن است او و غافلان چاهي
در بن چاه جانت را وطن است
نور قرآن به سوي او رسن است
خيز و خود را رسن به چنگ آور
تا بيابي نجات بوک و مگر
ورنه گشتي به قعر چاه هلاک
آب و بادت دهد به آتش و خاک
تو چو يوسف به چاهي از شيطان
خردت بشري و رسن قرآن
گر همي يوسفيت بايد و جاه
چنگ در وي زن و برآي از چاه
تو چو يوسف به شاهي ارزاني
گردي آنگه که سر او داني
رادمردان رسن بدان دارند
تا بدان آب جان به دست آرند
تو رسن را ز بهر آن سازي
تا کني بهر نان رسن بازي
کس نداند دو حرف از قرآن
با چنين ديده در هزار قران
دست عقلت چو چرخ گردانست
پاي بند دلت تن و جان است
گر ترا تاج و تخت بايد و جاه
چه نشيني مقيم در بن چاه
يوسف تو به چاه درماندست
دل تو سوره سفه خواندست
رسن از درد ساز و دلو از آه
يوسف خويش را بر آر از چاه