هم جليلست با حجاب جلال
هم دليلست با نقاب دلال
سخن اوست واضح و واثق
حجت اوست لايح و لايق
در جان را حروف او درجست
چرخ دين را هدايتش برجست
روضه انس عارفانست او
جنة الاعلي روانست او
اي ترا از قرائت قرآن
از سر غفلت و ره عصيان
بر زبان از حروف ذوقي نه
در جنان از وقوف شوقي نه
از کمال جلالت و سلطان
هست قرآن به حجت و برهان
بر زبان طرف حرف و ذوقي نه
غافل از معنيش که از پي چه
از درون شمع منهج اسلام
وز برون حارس عقيده عام
عاقلان را حلاوتي در جان
غافلان را تلاوتي به زبان
ديده روح و حروف قرآن را
چشم جسم اين و چشم جان آنرا
زحمت اين ببرده چشم ز گوش
نعمت آن بخورده روح ز هوش
ز آسمان تفضل و احسان
هر نقط زو چو طره ياران
ز ابر برش جدا شده به لطف
عقد در بسته در دهان صدف
بهر نامحرمان به پيش جمال
بسته از مشک پرده هاي جلال
پرده و پرده دار را از شاه
نبود دل ز کار او آگاه
داند آنکس که وي بصر دارد
پرده از شاه کي خبر دارد
نشد از دور طارم ازرق
عرق او سست و تازگيش خلق
نقش و حرف و قرائتش به يقين
از زمين هست تا سر پروين
تو هنوز از کفايت شب و روز
قشر اول چشيده اي از گوز
تو ز قرآن نقاب او ديدي
حرف او را حجاب او ديدي
پيش نااهل چهره نگشادست
نقش او پيش او بر استادست
گر ترا هيچ اهل آن ديدي
آن نقاب رقيق بدريدي
مر ترا روي خويش بنمودي
تا روانت بدو بياسودي
اولين پوست زفت و تلخ بود
دومين چون ز ماه سلخ بود
سيمين از حرير زرد تنک
چارمين مغز آبدار خنک
پنجمين منزل است خانه تو
سنت انبياء ستانه تر
چون ز پنجم روان بيارايي
پس باول چرا فرود آيي
دل مجروح را شفا زويست
جان محروم را دوا زويست
تن چشد طعم ثفلش از پي زيست
جان شناسد که طعم روغن چيست
حس چه بيند مگر که صورت نغز
مغز داند که چيست آنرا مغز
صورت سورتش همي خواني
صفت سيرتش نمي داني
کم ز مهمان سراي عدن مدان
خوان قرآن به پيش قرآن خوان
حرف را زان نقاب خود کردست
که ز نامحرمي تو در پردست
تو همان ديده اي ز سورت آن
کاهل صورت ز صورت سلطان
صورت از عين روح بيخبرست
تن دگر دان که روح خود دگرست
چه شماري حروف را قرآن
چه حديث حدث کني با آن
که نبينند همچو بيداران
ذات او خفتگان و طراران
حرف با او اگرچه هم خوابه است
بي خبر همچو نقش گرمابه است