چندگويي رسيدگي چه بود
در ره دين گزيدگي چه بود
تا گزنده بوي گزيده نه اي
تا درنده بوي رسيده نه اي
بند بر خود نهي گزيده شوي
پاي بر سر نهي رسيده شوي
آدمي کي بود گزنده چه تو
ديو و ددکي بود درنده چه تو
غافلي سال و ماه مغروري
دد و ديوي و ز آدمي دوري
سال و مه کينه جوي همچو پلنگ
خلق عالم ز طبع تو دلتنگ
بر سر شاهراه هيچکسي
برسي در خود و درو نرسي
آيتي کرد کوفي از صوفي
عشق و راي قريشي و کوفي
صوفي و عشق و در حديث هنوز
سلب و ايجاب ولايجوز و يجود
صوفيان دستها برآورده
که بلي را بلا بدل کرده
خاکپاشان حجله انسش
ره نشينان حجره قدسش
همه بدرايتان پرده رشک
غرقه از پاي تا به سر در اشک
همه ارزانيان حلم شده
همه زندانيان علم شده
خويشتن را فرو نه از گردن
تا شوي نازنين هر برزن
دين برون آيد ار گنه بنهي
سر پديد آيد ار کله بنهي
ديده پاک پاک دين بيند
ديده چون پاک شد چنين بيند
خاکسارند باد سارانش
تاج دارند تاجدارانش
از سر اين دلق هفت رنگ برآر
جامه يک رنگ دار عيسي وار
تا چو عيسي بر آب راه کني
همره از آفتاب و ماه کني
همه خود ز خويشتن کم کن
وآنگه آن دم حديث آدم کن
تا بود نفس ذره اي با تو
نرسي هيچ گونه آنجا تو
نفس را آن هوا نسازد هيچ
خيز و بي نفس راه را بپسيچ