اجل آمد کليد خانه راز
در دين بي اجل نگردد باز
تا بود اين جهان نباشد آن
تا تو باشي نباشدت يزدان
حقه سر به مهر دان جانت
مهره مهر نور ايمانت
سابقت نامه اي به مهر آورد
وز پي تو به خاتمت بسپرد
تا زدور زمانه خواهي زيست
تو نداني که اندر آنجا چيست
سحي نامه خداي عزوجل
برنگيرد مگر که دست اجل
تا دم آدمي ز تو نرمد
صبح دينت ز شرق جان ندمد
سرد و گرم زمانه ناخورده
نرسي بر در سراپرده
تو نداري خبر ز عالم غيب
باز نشناسي از هنرها عيب
حال آن جاي صورتي نبود
چون دگر حال عادتي نبود
جان به حضرت رسد بياسايد
وآنچه کژ است راست بنمايد
چون رسيدي به حضرت فرمان
پس از آنجا روانه گردد جان
رخش دين آشناي راغ شود
مرغ وار از قفص به باغ شود
با حيات تو دين برون نايد
شب مرگ تو روز دين زايد
گفت مرد خرد در اين معني
که سخنهاي اوست چون فتوي
خفته اند آدمي ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود فانتبهوا
خلق عالم همه به خواب درند
همه در عالم خراب درند
آن هوايي که پيش از اين باشد
رسم و عادت بود نه دين باشد
ورنه ديني کزين حيات بود
دين نباشد که ترهات بود
دين و دولت در عدم زدنست
کم شدن از براي کم زدنست
آنکه کم زد وجود عالم را
گو ببين مصطفي و آدم را
وانکه او طالبست افزون را
گو ببين عاد را و قارون را
اين يکي پاي در رکيب بماند
و آن دگر خسته نهيب بماند
پاي آنرا قدم عدم کرده
دست اين را ندم قلم کرده
باد هيبت به عاد مقرونست
خاک لعنت سزاي قارونست
چه زيان باشد ار ز بيم گزند
نيکوان را فدي شوي چو سپند
پيش مردان راه رخ مفروز
خويشتن را تو چون سپند بسوز
خرد و دين چه سرسري داري
گر تو با حق سر سري داري
مرد گرد نهاد خودنتند
شير صندوق خويش خود شکند
اي ز خود سيرگشته جوع آنست
وي دوتا از ندم رکوع آنست
کز تن و جان خود بري گردي
گرد تنهايي و سري گردي
هيچ منماي روي شهر افروز
گر نمودي برو سپند بسوز
آن جمال تو چيست مستي تو
وان سپند تو چيست هستي تو
لب چو بر آستان دين باشد
عيسي مريم آستين باشد
خويشتن را در اين طلب بگداز
در ره صدق جان و تن در باز