مقدمه حکيم
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس و ستايش مبدعي راست،که سخن پاک و سخندان و سخنگوي را ابداع کرد،و حمد و مدح مخترعي راست که به پرتو نور اين دو شريف صورت و مايه را اختراع کرد نگارگر وجود را،و آن طبيعت کلي به واسطه اين صورت و مايه بجنبانيد، نگارپذير وجود را و آن جسم اعظم بود در سه بعد طول و عرض عمق جلوه گر کرد و پس از سخندان کل علت دهر ساخت
و از سخنگويان پاک علت زمان، بعد از آن هفت پدر علوي را و چهار مادر سفلي را تنقيت کرد، و پس به وسائط اين هفت و چهار سه نوع فرزند در زيراين گنبد خانه تربيت کرد، چون صد هزار عالم از آن اخص مواليد را از خدر غيب و حجر امر به صحرا آورد، و آن جوهر انسان بود
و پس از براي تقويت و تنقيت، پيش بر آن نازنينان که در مشيمه اول الفکر آخر العمل بودند صد هزاران پرده آويخت ميان ايشان و ميان کلمة الحق، پس دفتر لاابالي و قد خلقکم اطوارا بر ايشان خواند، تا ميان جمال و نفخت فيه من روحي و کمال روحا من امرنا، حاجزي از حدوث، و حايلي از حروف بساخت، و چهار مرتبه نفس را در چهار درکه طبايع بازداشت.
اول نفس روينده، و آن شهواني است دوم نفس جوينده، و آن حيواني است سيوم نفس گوينده، و آن انساني و چهارم نفس شوينده، و آن رباني است، و ميان اين روندگان الهي مدارج و معارج نامتناهي ساخت، مؤکد اين آيت که انظرکيف فضلنا بعضهم علي بعض الايه، تا بعض سالکان از نقش نفس در گذشتند
و حمال و جمال کلمه شدند، و بعضي اسبان اسباب بساختند و تاختند، و چون الف که هيچ ندارد و از آن خط خطابشان نيامد تا آنها که در زير پرده صورت مانده، بودند حادث و محدث گفتند، و آنها که مثقله ظاهر بر قدم داشتند قدم حروف را گمان بردند، و آن سخن پاک خود محيط بر ازل و مدرک بر ابد، آنها که وراء حجاب بودند
و آن الواالعزم انبياء بودند، با نور کلمه متحد شدند، و آنها که در نظاره جمال مخدرات پرده شان رقيق تر آمد، و آن اهل تحقيق و اوليا بودند و از نور کلمه اقتباس مي کردند، و آنها که از پس پرده رنگ به رنگ، در نقش پرده نظاره مي کردند، آن شعرا بودند.
انبيا را جمال از عالم کلمه عين او آمد، و اوليا را مجال در ميدان نطق صفت او، و شعرا را تک و پوي در آشيان کلمه قول او، صورت آن همه يکي، وليکن سه به حکم واسطه، ازين شراب خانه قدم صفو خم نصيب ملک و انبيا کرد، و ميانه نصيب اصفيا و اوليا داد، و به آخر قسم حکما و شعرا، که ايشان از آن خلقانها آستين بودند و از آن آسمانها زمين، و چون در سنت کرام اين بود کي:
وللارض من کاس الکرام نصيب، ايشان را از آن جرعه بي بخش نکردند، تا اين حکماء شعرا به تجرع جرعه ايشان عمر ثاني و ذکر باقي به دست آوردند، چنانکه اول از سخن پاک پيدا آمده اند بآخر به سخن پاک بازگردند، تا منه بدأواليه يعود درست آيد پس به ترتيب انبيا و تقويت اوليا حاجت بود که اطفال بودند و ناتمامان را دايگان بايند
و بي مونسان را همسايگان، تا به مراعات و مدد ايشان تمام روند، تا به عالم کمال ناقص نروند، و طعنه کما خلقناکم اول مرة نشنوند،از آن که خود مدرک بينش، و محرک آفرينش خبر داده است، که اذا مات ابن آدم ينقطع عمله الاعن ثلاث: صدقة جارية، و علم ينتفع به الناس، و ولد صالح يدعوا له بعد موته
معني خبر چنان باشد که چون جوهر آدمي زاد را از لباس آب و خاک مجرد کنند، و پنج جاسوس نفساني او را در زندان عدم محبوس کنند، و چهار ميخ جسمانيش را به چهار معدن، باز فرستند، خاکش را به خاک رسانند اما پاکش هنوز به پاک نرسيده باشد، بو که موقوف زادي و مرکبي مانده باشد که دستش از همه دست آويزها کوتاه کرده باشند، مگر از سه چيز: صدقه جاريه، يا خواني آراسته که مدد قوت و قوت اخوان، باشد.
و علم ينتفع به، يا نوري ناکاسته، که در ظلمات (حدوث)، او را و ديگران را چشم و چراغ جان باشد.
و ولد صالح يدعوا بعد موته، يا وکيل دري که روي شناس خطه امان و ايمان باشد.
روزي من که مجدودبن آدم سنائي ام در مجد و سناء اين کلمات نگاه کردم، خود را نه از آن مجد جسمي ديدم، و نه از آن سناء قسمي، و در اين خزينه مطالعات کردم، نه جان را ازين خزينه هزينه اي ديدم، و نه جسم را از اين خرمنگاه کاه برگي يافتم.
کاهدان جانم در جوش آمد، و جسمم در خروش گفتم: اي دريغا، که براقي که سخن پاک را به عالم پاک رساند جانم از آن پياده است، گوا اينکه: اليه يصعد الکلم الطيب و العمل الصالح يرفعه.
و آفتابي که جواهر غيب به جان نمايد، جان از آن نابينا، مؤکد اينکه: من عمل صالحا من ذکر اواثني و هو مومن فلنحيينه حيوة طيبة، از بس اين فکرت زحمت کرد و اين ماليخوليا استيلا آورد، تا چنان شدم که از سودا سواد ديده ام سپيدکاري بر دست گرفت، و بياض صبحم سياه داري پيشه کرد
چون اين همم به غايت برسيد، و اين غمم بنهايت، همي نابيوسان مفرج همي و مفرح غمي از در دولتخانه جان من در آمد، ازين بخشنده بخشاينده، چشمه حيوان دلهاي مرده، و روضه انس جانهاي پژمرده، اسمش هم صفت ذاتش احمد، بختش هم نام پدرش مسعود.
او صفي وعرضش مصفا، او مستوفي و مکرمتش مستوفا، آن معتقد من داعي از ره صدق، و آن متعهد من دوست از سر حذق، حرس الله روحه و طالب صبوحه، در آن دم چون مرا شکسته بسته و خسته ديد، صدف مرواريد، بشکافت، از آنچه دانست که دل شميده رميده طپيده را به مرواريد در توان يافت.
از شاهراه گوش دهان جانم پر مرواريد کرد، پس گفت بدرنگ و دلتنگ همي بينم، تو آني که همه نقشهاي شيطاني را روي سيه کرده اي، اين بدرنگي از چيست، و همه مزاحمان حيواني را چهار ميخ کرده اي، اين دلتنگي از کيست.
من او را از حرمان دقيقه خود از معني اين خبر خبر کردم و گفتم، جاي بدرنگي و دلتنگي هست، که از اين سه دست آويز که وکيل در آفرينش ارشاد کرده است، پس از وفات دستم از اين سرمايه کوتاه است، تا لاجرم محروم هر دو سراي شده، و بااين همه راه دراز مخوف در پيش و ستاننده سرمايه در راه
مي ترسم که نبايد که آن زمان که گشت زمان، بر چهار ارکانم چهار تکبير کند، وقامت عمرم بر در دروازه قيامت بکشند، چون مرا ازين سه وکيل در يکي نباشد، در حضرت يکي، بي پيرايه و سرمايه مانم.
آن غمخوار من چون شراب نه جگر خوار من چون سراب، اين ماجري چون از من بشنيد، براي تفرج و تسليت مرا، در شرابخانه روح بگشاد، و جام جام راح روح در داد
پس مرا گفت که اول يک اثر از آثار ولي نعمت مخلوقات و سيد کائنات و خواجه موجودات بگويم، گفتم بيار، گفت: بدانکه روزي سلطان شريعت، و برهان حقيقت، و قهرمان طريقت از کمال فتوت، در چهار بالش نبوت پشت واگذاشته بود
بنگريست طايفه اي را ديد از مخدرات اشراف مهاجر و کدبانوان سادات انصار در آمدند، و شرط تحيت به جاي آوردند، پس روي سوي کدبانوي قيامت فاطمه زهرا کردند و گفتند: که اي جگر گوشه مصطفي، واي گوشه دل مرتضي
نحن في مجلس انس بک تحقيق مجازه
قد نسجناالانس ثوبا فتفضل بطرازه
مهتر را گفتند يا رسول الله دعوتيست، روي پوشيدگان رؤسا و اشراف جمعند، اين چشم و چراغ را دستور باش، تا مجلس افروزي کند و اين گوهر پاک را بفرست، تا به واسطه قلاده آن محفل باشد.
و آن نويدگران جامه هاي فضفاض پوشيده، و دامن فخر بر زمين تنعم کشان، وليکن چه سود که در آن جامه هاشان دو بخيه نبود، چون آن فاطمه، آن چه بود گرسنگي و برهنگي.
خواجه دستوريش داد آن سيده زنان، در پدر نگريست، بگريست.
و گفت بابا، چندين گهست من شالکي بر سر دارم، و آن چادري که به چند جاي از برگ درخت خرما در به در داده ام، به دست شمعون جهود گروست، مهتر کونين و خواجه ثقلين گفت: اي چشم و چراغ لابد ببايد رفتن که حضرت ما حضرت نوميد کردن نيست
کدبانوي جهان بر حکم فرمان خواجه زمين و آسمان برفت در آن مجمع، و صد هزار هزار عرق نشوير بر اسارير جبين مبارک او نشسته، و مشک مشک اشک مي باريد، چون آن نوبت دعوت به آخر رسيد و سيده نسوان به حجره باز آمد.
گفت اي مهتر، اين نکو باشد که جگر گوشه خويش را به خرمنگاهي فرستي که هنوز خوشه حميه الجاهليه مي چينند، و چشم و چراغ خويش را به انجمني فروزاني، که هنوز لاف حتي زرتم المقاير بر مي زنند
مهتر عالم سرش در کنار گرفت، و بر پيشانيش بوسه داد و گفت: جان پدر، نه بي مادري چنين باشد، پيغامبر بچه گان رابدين بوته ها پالايند، مهتر عالم هنوز در اين حديث بود، که حفيف قوادم و خوافي جبرئيل آمد، برحاي اثر وحي بر دائره جمالش شعله زد، در فاطمه نگريست و گفت هي اين دلتنگي چراست، باري از آن چادر پوشان نپرسي تا چه جامه داشتند و تو چه جامه داشتي، گفت من خود را محل اين سخن نمي دانم.
گفت زنان را بخوان و بپرس. بخواند و بپرسيد.
گفتند چنان بود، که چون آن زمان که اين خاتون آفرينش آن مجمع را جمال داد، همه نظارگان درو متحير شدند، و همه پوشيدگان پيش او برهنه نمودند، اين زن با آن ديگر مي گفت: چه گوئي اين قصب در کدام ولايت بافته اند
آن اين را مي گفت: که اين طراز از کدام طراز خانه بيرون آورده اند، اينت چابک دست استادي، و اينت چابک انگشت علم گري که چنين علم داند کرد اينت چالاک حرکت مطرزي که چنين طراز کشد، که انما يريدالله ليذهب عنکم الرجس اهل البيت.
گفت اي بابا، چرا به من ننمودي، تا من نيز شاد شدمي.
گفت اي عزيز پدر، زيبائي خود در آن بود که و تو پوشيده بود،و تو نمي ديدي، لعمري اين سخت تن درست کاري است، و روشن روزگاري که اين چنين در پرده پرورند يکي را، وليکن اين فطام فاطمه را مسلم بود، که او را به دست اقتدا بيرون نياورده بودند، اما کسي که مقتدا شد در هنري و علمي او را اين مسلم نيست.
چنان بايد که اين خلعت درو پوشيده باشد اما برو پوشيده نباشد، تا آن متعدي باشد نه لازم.
اي که تا کنون خويشتن را از آن عريان مي شناسي از جامه خانه ازل در تو پوشيده اند وليکن بر تو پوشيده است آن خبر نشنيده اي کي اذا ارادالله بعبد خيرا احب ان يري اثره عليه.
بايد که پيوسته جلوه گر خلعت الهي باشي، و شاکر موهبتهاي نامتناهي.
اما آن خبر که مي گفتي، و معنيش بر خود مي نهفتي: اذا مات ابن آدم ينقطع عمله الا عن ثلث، مقصود اشياء موجودات مي گويد: که چون سلاسل چهار عنصر يک موحد را بگشايند و پنج در جانش را در بندند، همه تاج و دواج حل و عقدش بر باد دهند مگر سه چيز: اول صدقه جاريه،
اين نکته اي حکيم ياد داري،آن اشارت چرا فراموش کردي،که هم ناقد کائنات گفته است: کل معروف صدقة،و من المعروف ان تلقي اخاک بوجه طلق،و ان تفرغ من دلوک في اناء اخيک، گفت نه همه صدقه آن باشد که ناني پيش لت انباني نهي، يا نفايه اي به دست بي سرمايه اي دهي، به صدق تر صدقه
و بي رياتر ميزباني آن باشد که تماشا جاي آزادگان را خرم داري، و بوستان روي پيش دوستان کوي تازه داري، وان تفرغ من دلوک في اناء اخيک، جگر تفته ره رفته اي را ببيني او را ساقيي کني، و آن خويش در باقي، غذائي که بعد از او اذي تولد کند، آن گرانجاني باشد.
و ميزباني راست آن باشد که زومنت باشد نه منت، تاويل اين نص تنزيل، قول معروف و مغفرة خير من صدقة يتبعها اذي، پس اگر صورت صدقه ايشان دارند، صدق و معني صدقه تو داري
اگر ايشان خوان نان پيش اخوان نهادند، تو خوان جان پيش ارواح نهاده اي، و هر ساعت مسيح وار اين دعوت براي دعوت مشتي گرسنه در زبانت رسته، که انزل علينا مائدة من السماء پس خوان پايه روحاني در مهمانخانه جسماني تو سخت کردي، و ملعون من اکل وحده
بر نفس حيوان تو مي خواني، و (مقاومت به توفيق دياني بر نفس شهواني، و با خصايل شيطاني تو مي کني، و خاص و عام انساني را از مهمانخانه مسلماني به احسان رباني، و انعام سبحاني به حق ميزباني عام تو مي کني، آنگاه گوئي صدقه که از صدقه جاريه، محرومم، فاما آن ديگري که گفتي که علم ينتفع به علمي که از او نفع گيرند، مشاطه اي چون آب نه چون آينه که از براي عيب شستن باشد، نه از براي عيب جستن.
علم نافع آن باشد که از کاهلي و سستي به نشاط و تن درستي رساند، نه از پاکي به بي باکي.
در جمله چون آب و آينه باشد، آن ايشان بديشان نمايد، و خود در ميان نه.
و اگر خود در ميان باشد، آن بود او هم سطح آب را سياه کند، و هم روي آينه را به زنگ تباه.
علم که گويند حجاب گردد اين باشد، که هستي و پنداشت ايشان پرده نور علم ايشان گشته باشد، از اينجا بود که طبيب ملکوت از اين علت جسماني احتما فرمود، و از اين عقاقير شيطاني احتراز، که نعوذباالله من علم لاينفع، و سرهنگ در او اين پرده برداشت، رب عالم قتله جهله و علمه معه لاينفعه
پس چون علم نافع آن باشد که نفع آن عام باشد نه خاص، و اثر آن متعدي باشد نه لازم، نگاه کردم اين علم اصول نيست، که علم اصول آنگاه که با وصول بود خود فضولست،و با سياست اقبال ما قدروا الله حق قدره نا مقبول.
ديگر علم کلام است، داني که علم کلام چيست، پاي بند کام و نام، و دام شبهتهاي عام، با تهمت من تکلم تزندق خام، با نکته آن بزرگ که مي گويد در کلام که: علم حديث الميلاد ضعيف الاسناد بدعت تمام والسلام.
ديگر علم حسابست، اما بيرون از حاجت شرع حجابست، شاغل حقايق است، و پرده دقايق.
ديگر علم نجوم که آن به اضافت با اينها علم تخميني است، او با اين دبدبه که من صدق کاهنا او منجما فقد کفر، تخم بي ديني است، پس پيدا بود که در صحراي سينه مشتي ناگنج، گنج علم را چه گنج يود.
همه از بوالعجبي نفس آدم را به استعانت نقاب نقش شيطاني ساخته، و صفت شيطاني را به وقاحت اسم انساني داده، و هرگز آواز موکب حقيقت به شاهراه، گوششان فروناشده، هرگز گردي از جاده جود بر لعبت ديده ايشان نانشسته
به استراق سمعي که از پاکان آسمان کنند لقب خويش سروش کرده، به سايه خويش که که پس و پيش آفتاب ديده، قد کوتاه خود فراموش کرده، روز کوران ربع مسکون را به اشراق جمال خرشيد چه کار، پاشنه شکافتگان روستاي جهل را با صدف شکافان درياي علم چه شغل.
آن همه تمويهات و تهويلات، و موهومات و مظنونات ايشان هم بر قصور ايشان مقصور است.
پس معلوم شده که آن علم از حکمت شرع پرورده خاطر عاطر تست، که به همه اطراف و اکناف عالم مشهور است، اينک علم ينتفع به از بساط ثري، تا مناط ثريا،از اول مرتبت مرجان تا آخر معالم جان، کيست که از انشاد آن با منفعت نيند
آنکه نه جمهور فرق و ملک از ظاهر مقالت تو حسب خويش کسب مي کنند، و کافه صادقان و عاشقان از رمز و اشارت او جان را ميزباني مي کنند و گله گله ارباب قياس و ظن از رنگ و عبارت آن، پيرايه و سرمايه مي سازند، رمه رمه رعاياي دبس از راه اين هديه کديه مي کنند
شيرزدگان آدم را از آن تربيت، و ماتم زدگان عالم را از آن تسليت و دردزدگان شوق را از آن تقويت، و حرام زادگان عهد را از آن تعزيت، و بيمار دلان هوي را ازان تهنيت.
نفيس تر سرمايه اي از گنج خانه عقل، و گران مايه تر پيرايه اي از معالم نفس، خير کثير به بشارت الهي سرمايه تو، و من يوت الحکمة فقد اوتي خيرا کثيرا.
جواهر روحاني، به اشارت نبوي پيرايه تو، ان من الشعر لحکمة.
اين چنين شربتها نوش مي کني، آنگاه شکر حق او را فراموش مي کني، تو خود ندانسته اي، از آن سه مواليد که نتايج اين هفت و چهارند آدميزادگان اختيارند.
از اين سه خط که معادن و نبات و حيوانست، غرض و مقصودانسانست، بهر آنکه او را جان شرف جويست و نفس سخن گوي، ايشان را قباي بقا پوشانيد، طرازش اين که ولقد کرمنا بني آدم، در فناء فناشان بر حيوانات امير گردانيد، و نشانش اي که هو الذي خلق لکم ما في الارض جميعا
باز از ايشان طايفه اي را از اسامي به معاني رسانيد، و زه آب حکمتهاي موزون از درون ايشان بگشاد، تا ايشان چنانکه خواستند در ملک کلمه به جد و هزل بر قضيت سجيت تصرفي مي کردند، و گشادنامه اي از ديوان و هم و خيال بافته بودند، چون متصرف عالم کون و فساد آن امارت تصرف کلمات دريشان بديد، مير ميرانشان لقب داد، بدين تشريف که الشعراء امراء الکلام.
گفت اگر انسان از قشر سخن امير حيوانند شما از لباب سخن امير انسانيد، آنگاه در بوته ادراک، حق در باطل آميخته را از يکديگر دور کرد، نيک را جلوه کرد و گفت اعطاء الشاعر من برالوالدين، و بدرا رسوا کرد و گفت الشعرا مزامير ابليس، پس خرمن تخييل و تحقيق مطالعات کرد، گاه والشعراء يتبعهم الغاوون را از دانه الاالذين آمنوا جدا کرد، و پروردگان گلشن تقديس را در ميدان من تبعيض تاج تنصيص بر سر نهاد، که وان من الشعر لحکمة.
ملونان گلخن تلبيس را بدو کار دو تازيانه لان يمتلي جوف احدکم قيحا حتي يريه خير له من ان يمتلي شعرا، ايشان را خاکسار دو جهان گردانيد، و بدين اشارت که فرمود: که احثوا في وجوه المداحين التراب
تا هر ژاژخاي و هرزه داري دعوي امراء الکلامي نکند، که اين تشريف مسلم شاعر مسلم راست، نه فاجرو ظالم را، و آن شاعر مسلم توئي، براي آنکه اين درها که تو در اين درج درج کرده اي، صدف گشايان ازل دانند، و اين شکرها که در اين قمطره هاي حکمت تو تعبيه کرده اي، شکرگران ابد شناسند.
و ديگر قسم سيوم از آن خبر که گفتي و ولد صالح يدعوا له بعد موته، اين خود بدين خلعت مخصوص توئي، از براي آنکه فرزنداني که فر زندگاني باشند فرزندان تواند
کدام فرزند زاد از ارحام توالد و تناسل خلف تر از فرزندان تو، و کدام دلبند روي نمود از مشيمه کون و فساد با شرف تر از دلبندان تو، از روزگار عباس جنود که معلمي بود، تا عهد تو که معلم زاده اي، کرا ديده اي چو فرزندان خويش نيک بخت، و بسيار رخت، و سزاي تخت، همه بر ذروه فلک اعظم ساکن، همه از صروف روزگار ايمن
چرا ازيراک آفتابي را که شرف او از شرف عرش باشد زحمت کسوف روي او سياه نتواند کرد، و گوهري کز کان کن فکان زايد، صدمت استحالت ترکيب او را از هم فرو نتواند آورد
و ولد صالح اين چنين فرزندان باشند، کي از جوهر بسيط تربيت پذيرفته باشند، نه از اجسام مرکب ترکيب پذيرفته، فرزند شاعران سخن شاعران بود، و در اين معني استاد باستان اين داستان زده است و اين گوهر سفته
ندارد ميل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل اين هر دو نبرد نسل فرزانه
واي دريغا که خردمند را
باشد فرزند و خردمند ني
ورچه ادب دارد و دانش پدر
حاصل ميراث به فرزند ني
پدر را چه گناه چون فرزند بي حاصل باشد، پس فرزند صورتي بيشتر سبب آلايش دودمان باشد.
که انما اموالکم و اولادکم فتنة، اما فرزند فطرتي و فطنتي و فکرتي سبب آرايش خان و مان باشد، که لله کنز تحت العرش مفاتيحه السنة الشعراء اما چه فايده از آن مائده، اگر چه زادگان تو لؤلؤ شهوارند، اما از حفظ و کلائت چون تو صدف نابرخوردارند، اي عافاک الله، فرزنداني که مدد از قواي شهواني دارند
عاقلان در تقويت ايشان تيغ مي بردارند، پس آزادگاني که مادت از جنبش روحاني دارند عاقلان از تربيت ايشان سپر چرا بفکنند، دارندگاني که پختگان دم روح الله باشند ايشان را فروگذاشتن خامي باشد، نگاريدگاني که اندام از عقل که يافته اند، اجزاي ايشان از هم فرو گشادن بي اندامي باشد، جان فزاياني که سبب دستيار حيات تو باشند.
آسان آسان از ايشان پاي بيرون نتوان نهاد.
دل رباياني که مدد پايداري اسم تو باشند، خير خير دست از ايشان باز نتوان داشت.
دل خواهي را که مربي چون تو کريمي باشد در يتيم او را چه بايد که يتيم ماند، سپاهي را که مقوي چون تو حکيمي باشد، سپاه سالار بي يار او چه واجب کند که بي يار بود، آن چندان در يتيم را در دست مشتي خرزي فروش يتيم کرده
و آن چندان غريب خوش روي را از راه غريب شماران آواره کرده اي، تا گاه صاحب غرضي تپانچه نشان زند، وگه صاحب علتي جعدشان کند، عروساني که حجله ارباب الهي را شايند، در حجره ارباب ملاهي مانده
و گوهرهايي که ملک ملکان را زيبد، در سلک اصحاب الجراب و المحراب کشيده تا کي برنچيني، و او نيز به دروغ آن کلمات زرين را از روي قلابي در صورت مس سرخ بر نابينايان رائج مي کند، و کس نه که دست آن قلاب به حسبت ببرد.
و گاهي سما اي از سم جهل نيکوئي او مي برد و حاذقي نه که از راه شفقت ترياقي آميزد.
گه شرواني از روي شريري او را شرياني مي دهد، آزاده اي نه که اين گوهر پاک را از اين پيکار برهاند.
گه شعري آن خوشرويان شعري تابش را چون شعر خويش مي نهد، و جوانمردي نه که او را از اين لوث و ناخوشي نجات دهد.
حلاجي سپيد کار روي اين دارندگان سياه مي کند، و غيوري نه که او را به سفر آب سياه توشه اي در انبان نهد، اين چنين مشتي (سالوسي) ناکس دنس، تهي نفس پر هوس هرزه پوي، بدعت جوي، سنت شوي، ناموسي، سالوسي، افسوسي، پرخيانت،بي صيانت، بي ديانت، همه دل ذل، و سرشر، و جسد حسد، و عقد حقد
اين چنيدن کريم و کريمه را چون قبطيان فرعون مر بني اسرائيل را اسير کرده، و تو عصاي کليمي در گوشه خانه نهاده، مهر بي مهري بر لب زده، و گوش هوش گم کرده، اين از تو افاضل نپسندند، و اين سستي را هرگز به جائي ننهند.
اين تواني از مردم توانا، سادات عصر و کافه اشراف و جمهور افاضل، برگرانجاني نهند نه بر تن آساني، و اين کاهلي بر غافلي حمل کنند، نه بر عاقلي و نيکو گفته است متنبي:
ولم ارفي عيوب الناس شيئا
کنقص القادرين علي التمام
پس چون اکنون، در حال برين جمله است، از دفتر کاهلي اين مثل پيش چشم جسم ميار، که: الکسل احلي من العسل، و از لوح محفوظ عقل اين نکته در گوش هوش خوان، که الکسل باب من الزندقه.
از قفص عافيت بيرون جه، و عاقبت را بند بر نه، که من تفکر في العواقب لم يشجع، و آن يتيمان روي شخوده را از آب زندگاني روي بشوي، و آن عروسان زلف بشوليده را به شانه روحاني جعد بنشان، بعضي را ارسلان خاص ادريس مخوان، بعضي را با بتکين عام ابليس، که العدل ميزان الرحمن و الجور مکيان الشيطان
بعضي را در گلشن حفظ جلوه مکن، و قومي را در گلخن نسيان رسوا، آن فرماني که از صدر نبوت صادر گشتست کمر امتثال بر بند، کي سوواد اولادکم في العطية، گفت زادگان شما دادگان حقند، همه را چون جرم پروين پشت در پشت داريد، و چون (پيکر) دو پيکر روي در روي، چون چنين فرمودست
پس آن آئينه جانها را چون دندانه شانه يکسان دار، و آن سوهان دلها را چون دندانه اره يک تيغ، آن رحمهاي بريده را بپيوند، تا مادت مدت عمر تو گردد، که صلة الرحم تزيد في العمر، حسن عهد بر آن مهجوران حفظ تازه کن، تا سبب هم طويلگي ايمان تو گردد، که: ان حسن العهد من الايمان
آن گوهرهاي پراکنده را در يک عقد عقد کن، و آن دينارهاي قراضه شده را در يک بوته نقد کن، که اگر نقد زادگان نسل مشروعست، نقد فرزندان عقل هم ناممنوع است.
چون عروس جان من از گفت اواين پيرايه بربست، من از راه ناز نياز را سلاح خود ساختم، بهانه خانه و دانه آوردم، عذر تعذر جامه و جام گفتم، که بي يساري و چهار ديواري اين خدمت ميسر نشود.
اين فصل چو بشنيد ز من دست به بر زد
صد رحمت از الله بر آن دست و بر آن بر
همي دست قبول و اقبال بر سينه مبارک زد، در حال از بهر دفع بي انصافي زمستان را آفتابکده اي بر آسمان همت بفرمود تا بساختند، و زبهر سپر تيغ تابستان را فرمان داد، تا سايه باني بر آفتاب گرم بربستند، و زبهر غذا بر ميکائيل که مکاييل ارزاق به دست اوست خط رائج نبشت.
وز براي لباس از جامه خانه عفت و عافيت بستان وار خلعت زمستاني و تابستاني در من پوشانيد، و خرج را که چرخ آن تفکل نتوانست کرد، او تفکل کرد، در جمله هر مزاحم کي خاطر را از آن نبوتي خواست بود
همه رخنه ها بربست سوي جان، و هر دلگشايي که جان رااز آن تسليتي توانست بود همه را راه بگشاد سوي دل، آنش گويم که آن مصطنع رباني گفت: واصطنعتک لنفسي، و آن مکلم رحماني که وکلم الله موسي تکليما در مناجات خود گفت: الهي طفت البلاد و جربت العباد وانت خير من الکل.
اين بدان گفتم که از کافه خلق من او را چون نام او احمد يافتم، و او مرا چون نام خواجه خويش مسعود بخت کرد.
در جمله آن صدر باقي بادا در جانبازي و دل نمودگي هيچ در باقي نکرد، چش گويم جز آنکه استاد فرخي گفته است در حق ممدوح خود، شعر
هرچه نگردم قصه من با کرم او
چون قصه آن اشتر و ماهست و عرابي
آن چو هم نام خود عديم المثل، و آن چو نام پدر خويش مسعود بخت.
چون جان آزاد مرا به خلق بنده کرد، و مرا به قبول اقبال خود خرسند کرد، من نيز جان خود را شادکردم، و اين قطعه انشاء و انشاد کردم در حسب حال خود، و نام او در آخر قطعه ياد کردم، قطعه:
گرچه چو تيشه از قبل توشه و تراش
هرگزنبوده ام نه طمع را نه بيشه را
ورچه ز زخم تيشه من بهر يک خلال
هرگز نبود رنج درختان بيشه را
ورچند بيش از اين سر من زير تيشه بود
آنکوهمي ز شوشه زر ساخت ريشه را
ليکن کنون زبس کرمش زير تيشه ام
خواجه رئيس احمد مسعود تيشه را
اکنون از باس اين زير تيشگي پاس اشارت او داشتم، آن نوروزرويان را که نزاهت جان پاک او را بايستند، آن را در يک شبستان فرستادم، و آن چالاکان که خدمت دل او را شايستند، بر يک عتبه جمع کردم، و تشبيبي برين نسق تحرير کردم
و تربيتي برين نهاد بنهادم و بپرداختم اين کتاب را، برين تسبيب و تربيت بر قضيت اشارت آن صواب سلب ثواب طلب، آن قابل دولت و قائل حکمت، قبله اقبال و کعبه آمال، خواجه هشيار و مهتر بيدار، عافيت به آن عاقبت بين
حقايق خوان دقايق بين، حکمت نيوش حق شناس، سخن گزار معاني طراز، باري عز اسمه او را از حيات، و ما را از حيات، و ما رااز بقاي او ممتع داراد.
وهمچنانکه اين مائده آسماني به وجود او آراسته گشت، هر لحظه فائده رباني به جان و جاه او پيوسته باد، تا جهد و توفيق هم طويله اند: همچنين موفقش دار بر جلوه کردن علم و حکمت، بر جلوه کردن علم و حکمت،بر جلوه کردن اصحاب حق و حقيقت، بر تفخيم و تعظيم ارباب ذوق و طريقت، آمين رب العالمين و الحمد الله علي منه وافضاله،والصلوة علي نبيه محمد و آله.