المستغات اي ساربان چون کار من آمد به جان
تعجيل کم کن يک زمان در رفتن آن دلستان
نور دل و شمع بيان ماه کش و سرو روان
از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
اي چون فلک با من به کين بي مهر و رحم و شرم و دين
آزار من کمتر گزين آخر مکن با من چنين
عالم به عيش اندر ببين تا مر ترا گردد يقين
کاندر همه روي زمين مسکين تر از من نيست کس
آرام جان من مبر عيشم مکن زير و زبر
در زاري کارم نگر چون داري از حالم خبر
رحمي بکن زان پيشتر کايد جهان بر من به سر
بگذار تا در رهگذر با تو برآرم يک نفس
دايم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم
چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم
اندوه بيش آرام کم پالوده صبر افزوده غم
از دست اين چندين ستم يارب مرا فرياد رس
چون بست محمل بر هيون از شهر شد ناگه برون
من پيش او از حد برون خونابه راندم از جفون
کردم همه ره لاله گون گفتم که آن دلبر کنون
چون بسته بيند ره ز خون باشد که گردد باز پس
هر روز برخيزم همي در خلق بگريزم همي
با هجر بستيزم همي شوري برانگيزم همي
رنگي برآميزم همي مي در قدح ريزم همي
در باده آويزم همي کاندهگسارم باده بس