اي پيشرو هر چه نکوييست جمالت
وي دور شده آفت نقصان ز کمالت
اي مردمک ديده ما بنده چشمت
وي خاک پسنديده ما چاکر خالت
غم خوردنم امروز حرامست چو باده
کز بخت به من داد زمانه به حلالت
اي بلبل گوينده واي کبک خرامان
مي خور که ز مي باد هميشه پر و بالت
زهره به نشاط آيد چون يافت سماعت
خورشيد به رشک آيد چون ديد جمالت
شکر چدن آيد خرد و جان ز ره گوش
چون در سخن آيد لب چون پسته مقالت
دل زان تو شد چست به بر زان که درين دل
يا زحمت ما گنجد يا نقش خيالت
هر روز دگرگونه زند شاخ درين دل
اين بلعجبي بين که برآورده نهالت
جان نيز به شکرانه به نزد تو فرستم
خود کار دو صد جان بکند بوي وصالت
پيوند تو ما را ز کف فقر نجاتست
گويي که مزاج گهرست آب خيالت
اي يوسف مصري که شد از يوسف غزنين
چون صورت پاکيزه تو صورت حالت
در ده مي اسوده که امروز برآنيم
کاسباب خرد را به مي از پيش برانيم
زانگونه مي صرف که چون يک دو سه خورديم
در چشم خود از بي خبري هيچ نمانيم
با کام خرد کام نگنجد به ميانه
بي کام خرد کام خود امروز برانيم
آنجا برسانيم خرد را که از آنجا
گر سوي خود آييم به خود راه ندانيم
از پند تو اي خواجه چه سودست چو ما را
هر نقش که نقاش ازل کرد همانيم
تا آن خورد اندوه که از دوست بماندست
ما در بر معشوق به اندوه چه مانيم
گر ميل کند جنس سوي جنس به گوهر
پس باده جوان آر که ما نيز جوانيم
در علم جان آب عنب دان غذي ما
ني ما چو تو در هر دو جهان در غم نانيم
مست ست جهان از پي تقدير هميشه
ما مست عصيريم که فرزند جهانيم
از بهر سماع و مي آسوده نه اکنون
ديريست که مولاي مغني و مغانيم
ني ني که شدستيم ز بس جود و لطافت
مولاي تو اي خواجه که احرار جهانيم
ترکان پريوش به دو رخ همچو نگارند
وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند
سرمايه عيشند چو بر جام برآيند
پيرايه نازند چو در خدمت يارند
ترکان سپاهي و فروزنده سپاهند
حوران حصاري و گشاينده حصارند
از چشمه پيکان به کمان آب برانند
در آتش شمشير به صف دود برارند
زنگار ز مس بگذرد و زنگ ز آهن
ز آن تير و سنان از مس و آهن بگذارند
از چين و ختا و ختن و کاشغر آيند
از تبت و يغما و زخر خيز و تتارند
المنة لله تعالي که ازيشان
در لشکر سلطان عجم بيست هزارند
بهرامشه مسعود آن شاه که او را
شاهان جهان باج ده و ساو گذارند
بي کوشش اجرام هنر کرد منيرش
بي گردش ايام خرد کرد خطيرش
گر ملک خرد ملک امير تن او شد
نشگفت که تاييد الاهيست وزيرش
بر چرخ عجب نيست گر از روي تفاخر
ناهيد مغني شود و تير دبيرش
آن کز اثر کينه او با دم سردست
هرگز نکند ز آتش خود گرم اثيرش
آنکو به بقاي تن او شاد نباشد
ادبار فنا هم به بقا کرد ز حيرش
بخشد غرض خلق بدانگونه که گويي
صاحب خبر آز و نيازست ضميرش
در قلزم اگر بنگرد از ديده همت
از روي بزرگي نشمارد به غديرش
از شرم همه خوي شدم آن روز چو دريا
کامد خرد و گفت که درياست نظيرش
اين بي خردي بين که خرد کرد وليکن
دانم که هوا کرد به ناگاه اسيرش
اکنون سوي عذر آمد و اسلام پذيرفت
يارب به دروغي که خرد گفت مگيرش
آن خواجه که در قالب اقبال روان اوست
نزد عقلا تحفه اسرار نهان اوست
پيداست به رادي و نهان از کرم خويش
در عالم پيدايي پيدا و نهان اوست
در محفل پيران و جوانان به لطافت
با تجربت پير و به اقبال جوان اوست
وقت نظر و عقل به تعليم مهان را
چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست
آن مرد که باشد گه بخشايش و بخشش
سوي همگان سود و سوي خويش زيان اوست
آن کس که نداند که جهان بر چه نمودست
در عاجل امروز نمودار جنان اوست
از گوهر او نور همي گيرد خورشيد
چون به نگري پس مدد مايه کان اوست
يک روز گرانجان و سبکسار نبودست
آنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوست
در مجلس عشرت ز لطيفي و ظريفي
خورشيد شکر پاش و مه مشک فشان اوست
از لطف چنانست که گر هيچ خرد را
پرسند که جان کيست خرد گويد جان اوست
اي باز پسين زاده مصنوع نخستين
در بخشش و بخشايش و در دانش و در دين
محروم چنانست حسودت که گه خشم
بر وي نکند هيچ کسي جود به نفرين
گر طمع کند بوي خوش از باد صبا هيچ
هم باد صبا پرده شود پيش رياحين
چون دست تو مي سود عجب نيست که با جان
شاهي شود از فر تو زين جاه تو فرزين
آن قوم که بودند پراکنده تر از نعش
گشتند فراهم ز سخاي تو چو پروين
اصلي ست سخاي تو بر آن گونه که هرگز
نه کم شود از سايل و نه بيش ز تحسين
در چشم سر و ديده سر مر همگان را
باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرين
هرگز تو برابر نبوي ظاهر و باطن
با آنکه همي نقش نگارد صنم چين
پيدا و نهانش چو نگارد به حقيقت
پيداش چو گل باشد و پنهانش چو سرگين
در عقد محاسب چو ببيني دل و کونش
دل عقد نود باشد و کون عقد ثلاثين
چست ست علوم و از درت اي حيدر ثاني
ختم ست سخا بر کفت اي حاتم غزنين
اي دولت کلي ز مکان تو ممکن
وي حکمت جز وي ز بيان تو مبين
با روي تو تابنده نه ماهست و نه خورشيد
با خوي تو آزاد نه سروست و نه سوسن
از دست قضا گردن او شد چو گريبان
کو پاي تو بگرفت گه آز چو دامن
بر سيم و زر از دست و دلت داغ به کتابه ست
کازاد بماني به گه مکرمت از «لن »
از همت عاليت سزد در همه وقتي
پاي تو سر اوج زحل را شده گرزن
بدگوي تو گر زان که بدت خواند خدايش
داغيش نهد ز آتش و طوقيش به گردن
بي داغ تو و طوق تو بدگوي ترا هست
جانش ز تنش منهزم و سرش ز گردن
شد خاطر تو پاسخ منصوبه شطرنج
شد فکرت تو حاصل آرايش معدن
اي جان به فدايت که ببردي تو ز ما جان
اي تن به فدايت که بر آيي ز در تن
گر باد و بروتم بجز از خاک در تست
چون شانه تو خود سبلت و ريشم همه بر کن
اي مدحت تو نامه ايمان عطايي
وي طالع تو قبله احسان خدايي
بوم از بر بام تو نپرد که نه با خود
از لطف تو همراه کند فر همايي
گفتمت يکي شعر دو هفته به سه ماهه
از تقويت حسي و نطقي و نمايي
دارم طمع از جود تو هر چند نيرزد
پيراهن و دستار و زبرپوش و دو تايي
نطق از تو لطف خواهد و نامي ز تو نعمت
حس از تو بها خواهد و ما از تو بهايي
از صدر تو بايد که من آراسته زايم
نشگفت ز خورشيد و مه آراسته زايي
تو داده شعاري به من و يافته شعري
آن يافته جاويدي و اين داده فنايي
داني که امير سخنم خاصه به مدحت
ميري چکند پيش تو با دلق گدايي
من لفج پر از باد ازين کوي بدان کوي
وز خلعت تو نزد همه شکر سرايي
آوازه در افتاد به هر جا که به يک شعر
امروز چنين داد فلاني به سنايي
او يافته از دولت و از عون و بزرگيت
از رنج و غم و محنت و ادبار رهايي
چشم تو ز بس حور چو بتخانه چين باد
وز خشم تو در ابروي بدخواه تو چين باد
چونان که تو در دايره چرخ نگيني
بر چشمه خور نام تو چون نقش نگين باد
در عشق فنا واعظ عقل تو خرد باد
در راه بقا قبله جان تو يقين باد
در مجلس دين گوش دلت پند شنو باد
در عالم جان چشم دلت نادره بين باد
آن دل که به اقبال تو چون جان نبود شاد
اندر رحم قالب ادبار جنين باد
روي تو گه راي سوي گوهر نارست
چشم تو گه چشم سوي مرکز طين باد
خلق تو به نور کرم و لطف و تواضع
چون آتش و چون باد و چو آب و چو زمين باد
هر زاده که دم جز به رضاي تو برآورد
آن دم که نخستين بودش بازپسين باد
در عالم جان و خرد آثار بزرگي
چون گوهر خورشيد جهانتاب مبين باد
اين شعر که در مدح تو امروز بخواندم
حقا که چنين بود و چنانست و چنين باد
اي کوکب عالي درج، وصلت حرامست و حرج
اي رکن طاعت همچو حج، الصبر مفتاح الفرج
تا کي بود رازم نهفت، غم، خانه صبرم برفت
لقمان چنين در صبر گفت، الصبر مفتاح الفرج
تا کي کشم بيداد من، تا کي کنم فرياد من
روزي بيابم داد من، الصبر مفتاح الفرج
ايوب با چندين بلا، کاندر بلا شد مبتلا
پيوسته اين بودش دعا، الصبر مفتاح الفرج
يعقوب کز هجر پسر چندين بالش آمد بسر
قولش همي بد سر به سر الصبر مفتاح الفرج
يوسف که اندر چاه شد کام دل بدخواه شد
از چاه سوي جاه شد الصبر مفتاح الفرج
وامق به عذرا چون رسيد عروه به عفرا چون رسيد
اسعد به اسما چون رسيد الصبر مفتاح الفرج
تا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شد
گفتار من پيوسته شد الصبر مفتاح الفرج
از توبه دل آزرده ام چون تن کناغي کرده ام
از پيش دل آورده ام الصبر مفتاح الفرج
دردم که باشد در جهان باغم نماند جاودان
روزي سرآيد اندهان الصبر مفتاح الفرج
پند سنايي گوش کن غم چون رسد رو نوش کن
چون شادي آيد هوش کن الصبر مفتاح الفرج