چرا چو روز بهار اي نگار خرگاهي
بر اين غريب نه بر يک نهاد و يک راهي
گهي به لطف چو عيسا مرا کني فلکي
گهي به قهر چو يوسف کني مرا چاهي
گهي به بوسه اميرم کني به راهبري
گهي به غمزه اسيرم کني به گمراهي
گه از مسافت با روغني کني آبي
گه از لطافت با کهربا کني کاهي
به دست رد و قبول تو چون به دست کريم
عزيز و خوارم چون سيم قل هو الاهي
به مار ماهي ماني نه اين تمام و نه آن
منافقي چکني مار باش يا ماهي
نديده ميوه اي از شاخ نيکوييت وز غم
شکوفه وار شدم پير وقت برناهي
به نوک غمزه ساحر مباش غره چنين
که هست خصم ستم ناوک سحرگاهي
از اين شعار برون آي تا سوي دلها
بسان شعر سنايي شوي به دلخواهي
حديث کوته کردم که اين حديث ترا
چو عمر دشمن سلطان نکوست کوتاهي
يمين دولت بهرامشاه بن مسعود
که هست چست بر او خلعت شهنشاهي