شيفته کرد مرا هندوکي همچو پري
آنچنان کز دل عقل شدم جمله بري
خوشدلي شوخي چون شاخک نرگس در باغ
از در آنکه شب و روز درو در نگري
گرمي و تري در طبع هلاک شکرست
او همه گريم و تري و چو تنگ شکري
گرمي و تري در طبع فزايد مستي
او همه چون شکر و مي همه گرمي و تري
بي لب و پر گهر و چشم کشش مي خواهم
که بوم چون صدف و جزع به کوري و کري
تا به گوش دلش آن گوهر خوش مي شنوي
تا به روي لبش آن روي نکو مي سپري
صدهزاران شکن از زلف بر آن توده گل
صد هزاران دل از آن هر دو به زير و زبري
دو سيه زنگي در پيش دو شهزاده روم
دو نوان نرگس برطرف دو گلبرگ طري
قد چون سرو که ديدست که رويد به چمن
آفتاب و شکر از سر و بن غاتفري
فوطه اي بر سر آن روي چو خورشيد که ديد
جمع بر تارک خورشيد ستاره سحري
کرده آن زلف چو تاج از بر آن روي چو عاج
خود نداند چه کند از کشي و بي خبري
شده مغرور بدان حسن ز بي عاقبتي
نه غم شادي و انده نه بهي از بتري
باز کردار همي صيد کند ديده و دل
چون خراميد به بازار در آن کبک دري
گه برين خنده زند گاه بر آن عشوه دهد
خود بهاري که شنيدست بدين عشوه گري
ريشخندي بزند زين صفت و پس برود
من دوان از پس او زار به خونابه گري
گويم او را که مرا باز خر از غم گويد
سيم داري بخرم ورنه برو ريش مري
گويم او را که بهاي تو ندارم گويد
گنگي و لنگ؟ چرا شعر نگويي نبري
ببر خواجه براهيم علي ابراهيم
تا ترا صله دهد تا تو ز خواجم بخري
آنکه گر في المثلش ملک شود بحر و فلک
فلک و بحر به يک تن دهد از بي خطري
آنکه نه چرخ نزادست و نه اين چارگهر
يک پسر چون او در دهر سخي و هنري
جنيان ز آنهمه از شرم نهانند که هيچ
نه ز خود چون تو بديدند نه اندر بشري
بنده لطف و عطاي او انسي و جني
چاکر طبع سخاي او بحري و بري
در کف و فکرت او بخشش و علم علوي
در دل و سيرت او قوت و عدل عمري
چون صخاورزي صد گنج جهان پر درمي
چون سخن گويي صد بحر خرد پر درري
شجر و ماه و گهر نيز نخوانمت از آنک
از کف و چهره و زيب از همه زيبنده تري
سال تا سال دهد بار به يک بار درخت
تو به هر مجلس هر روز درختي ببري
قمر از شمس شود نقصان وز روي تو چون
شمس نقصان شود از بهر چه گويم قمري
خانه خورد ز صد گوهر روشن نشود
روشني عالم از تست چه جاي گهري
رادمردي که همي کوشد با خود به نياز
مددي او را از بخشش و از کف ظفري
ارغوان رنگي ليکن به همه جا که رسي
زعفران وار غم از طبع جهاني ببري
ز آسمان مهتري از همت و پاکيزه دلي
وز خرد بهتري از دانش و نيکو سيري
سوختي دشمن خود را ز تف آتش خشم
گر بهشتي به چه در قهر عدو چون سقري
اي که چون چرخ جهانگرد و به دل محتشمي
وي که چون مهر عطابخش و به کف مشتهري
زين بلندي به سوي بستان چون راي کني
غم و شادي دو کس گردي گويي قدري
از کف جودش حاصل شده طبع جبري
وز پي جبرش باطل شده راي قدري
اي که چون باد به عالم ز لطافت علمي
وي که چون ابر به گيتي ز سخاوت سمري
پدرت بود سخي تر ز همه لشگر شاه
تو ز کف دايم و در ورزش رسم پدري
زنده ماندست ز تو رسم پدر در همه حال
اين چنين باد کردن پدران را پسري
قصد درگاه تو زان کردم تا از سر لطف
در چو من شاعر از ديده حرمت نگري
قصبي خواهم و دراعه نخواهم زر و سيم
زان که نايد به سر اين دو هر دو به پانصد بدري
ور تو شاهانه مرا هم به گدا خواني من
سيم نستانمت ار حاجب زرين کمري
نه نه از طيبت بنده ست هم از روي نياز
چه برهنه ست که نستد ز کسي آستري
ز آنت گفتم که همي دانم کز خوش سخني
شکري والله در طبع و به لذت شکري
همه لطفي و همه همتي و پاک خرد
چون تو ممدوحي و من جاي دگر اينت خري
من سوي درگهت از بهر صلت جستن تو
سست پايي نکنم ار تو کني سخت سري
همه از کور همي سرمه بينش خواهم
همه از هيز همي جويم داروي غري
شکرلله که ترا يافتم اي بحر سخا
از تو صلت ز من اشعار به الفاظ دري
اثري نيک بمانيم پس از خود به جهان
سخت زيبا بود از مردم نيکو اثري
تا به از ماه بود در شرف قدر زحل
تا به از ديو در عمل و چهره پري
باد چندانت بقا تا تو بهر دفتر عمر
صدهزاران مه نوروز و رجب بر شمري
بارور باد همه شاخ تو در باغ بقا
زان که در باغ عطا سخت به آيين شجري