آمد هلال دلها ناگه پديد ناگه
هان اي هلال خوبان «ربي و ربک الله »
زين بوالعجب هلالي گر هيچ بدر گردد
ني آسمان گذارد ني آفتاب و ني مه
در روي او بخنديد از بهر حال کو خود
بر آفتاب خندد وقت وداع هر مه
ماهي که رهنمايست از دور رهروان را
چون روي او ببيند از شرم گم کند ره
پيچ و شکنج زلفش دلهاي عاشقان را
هم فضل «تبت » آمد هم فضل «قل هو الله »
سالوسيان دل را در کوي او مصلا
هاروتيان دين را در زلف او سقرگه
بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را
هر گه که برنشيند بر ابلق سحرگه
با آنکه بي نظيرست از روشنان گيتي
زنهار تا نخواني الاهش الله الله
عقل غريزتي را روح القدس نخواند
در بارگاه وصفش جز ما تقول ويله
فحلي ست طلعت او کاندر مشيمه دل
چون جفت ديده گردد احسنت و زه کند زه
شاهان درگه حق بوذر شناس و سلمان
بيزار شو ز شاهي کو تخت دارد و گه
موسي کله بدوزد آنجا که او برد سر
يوسف رسن بسوزد آنجا که او کند چه
زهري که او چشاند چه جاي اخ که بخ بخ
تبغي که او گذارد چه جاي اه که خه خه
زخم سنان او را اه کردي اي سنايي
هرگز کدام عاشق در وقت خه کند اه
خاصه تو کز سعادت داري به زير گردون
تعويذ و نوشدارو از مدحت شهنشه
بهرامشاه مسعود آن شه که خواند او را
بهرام آسمانش از سعد مشتري شه
چندانش مملکت باد اندر خضر که باشد
دوران مهر و مه را در ملک او سفرگه
ايا بي حد و مانندي که بي مثلي و همتايي
تو آن بي مثل و بي شبهي که دور از دانش مايي
ز وهمي کز خرد خيزد تو زان وهم و خرد در وي
ز رايي کز هوا خيزد تو دور از چشم آن رايي
پشيمانست دل زيرا که تو اسرارها داني
به هر جايي که جويمت اين به علم اي عالم آن جايي
به هرچ انفاسها داند تو آن انفاس ميداني
به هر چه ارواحها داند به خوبي هم تو اعلايي
هر آن کاري که شد دشوار آساني ز تو جويد
هر آن بندي که گردد سخت آنرا هم تو بگشايي
بداني هر چه اسرارست اندر طبع هر بنده
ببيني هر چه پنهان تو درين اجسام پيدايي
همه ملکي زوال آيد زوالي نيست ملکت را
هم خلقان بفرسايند و تو بي شک نفرسايي
که آمرزد خداوندا رهي را گر تو نامرزي
که بخشايد درين بيدادمان گر تو نبخشايي
چراغي گر شود تيره مر او را هم تو افروزي
شعاعي گر فرو ميرد مر آن را هم تو افزايي
فروغ از تست انجم را برين ايوان مينوگون
شعاع از تست مر مه را برين گردون مينايي
بدايع را به گيتي در به حکمتها تو بر سازي
کواکب را به گردون بر به قدرتها تو آرايي
هيولا را تو دادستي به حکم عنصر و جوهر
مر اسطقسات را پستي گهي و گاه بالايي
بسان تخت جمشيدي تو گردون را کني جلوه
بسان تاج نوشروان زمينها را بپيرايي
ز خار ار چاکري جويد همي گل تو برون آري
به بحر ار بنده اي جويد همي در تو بپيمايي
تو آن حيي خداوندا که از الهامها دوري
تو آن فردي خداوندا که خود را هم تو مي شايي
جهاندارا جهانداري که عالم مر ترا شايد
خداوندا خداوندي که خود را مي تو بستايي
فرستي گر يکي مرغي بگيرد ملک پرويزي
وگر يک پشه را گويي بگيرد ملک دارايي
شکيبا را به حکم تست جبارا شکيبايي
توانا را به امر تست ستارا توانايي
همي ترسيم از عدلت اميد ماست بر فضلت
از آن شاديم ما جمله که تو آخر مکافاتي
ز عدلت بود هر عدلي که آن مي کرد نوشروان
ز گنجت بود هر گنجي که دادي حاتم طايي
صبوري هست از جمعي بدي آرند بسياري
نهايت نيست از دشمن پديد آرند غوغايي
خليلت را به آتش در فکندند آزمايش را
ندانستند از فضلت ز رعنايي و رسوايي
فراوان ناکسي کردند هر کس در جهان از خود
نهان گشتند سر تا سر حسودان و تو بر جايي
پياپي تا کند ظالم فراوان ظلم بر هر کس
چو بي حد گشت ظلم او پس آن گه جانش بربايي
نبودند کافي الاکبر سپهداران گيتي زان
به خاک تيره شان کردي مليک الملک مولايي
پديد آرنده خورشيد و ماه و کوکب سيار
نهان دارنده گوگرد سرخ و شخص عنقايي
قديم حال گرداني رحيم و راحم و ارحم
بصير و مفضل و منعم خداي دين و دنيايي
اگر طاعت کند بنده خدايا بي نيازي تو
وگر عصيان کند بنده به عذري باز بخشايي
يکي اعدات پيل آورد زي کعبه فراوان را
يکي از کرکسان آورد بر گردنت پيمايي
تولا کرده اي نهمار بر افلاک و بر گردن
ز خود برخيز يک چندي اگر مرد تولايي
زمستان آري و حله بپوشاني جهان را در
بهار آري بيارايي چنان جنات حورايي
ز ابر تيره باراني به هر جايي همي لولو
به باغ و راغ از آن لولو نمايي لاله حمرايي
ز خشکي داده اي يارب هميشه طبع من تري
چون من گريان مضطر را فراوان نعمت طايي
به فضلت کوهها گردد بسان عرش بلقيسي
ز حکمت باغها گردد چنان چون جان ببخشايي
ايا چشمي که پيوسته طلبکار جمالي تو
ايا دستي که روز و شب بروي رطلها مايي
اگر تيغي به فرق آيد گماني بر که جرجيسي
اگر ارت به سر آيد گماني بر زکريايي
برندت گر سوي زنداني گماني بر که صديقي
وگر رانندت از شهرت گماني بر که تنهايي
وگر در راحتي افتي گمان بر کابن ياميني
وگر بهتان سرايندت چنان مي دان مسيحايي
به دنيا در نگر ايدون که تا دل در نبندي هيچ
اگر مردي تو دامن را به دنيا در نيالايي
نثار درگه آثار همه شبهت به کامه زر
نثار درگه عالي پشيماني به هر رايي
کسي کو دامن از عالم کشيد اي دوست نتواند
کجا داند نمود از جيب هرگز يد بيضايي
تنت را اژدهايي کن برو بنشين تو چون مردان
وگرنه دوري از اقصاي عالم درد سينايي
شبي نفروختي هرگز چراغي بهر يزدانت
همه روزت همي بينم که در مهر تجلايي
به نزد زمره آدم همي تازي پي روزي
کي آيد ناقد مردان به طبايي و طيايي
ز خلقان گر همي ترسي ز نااهلان ببر صحبت
مترس از خار و خس هرگز اگر بر طمع حلوايي
نماني زنده در دنيا اگر ماهي و خورشيدي
بخايد مرگ ناچارت اگر آهن همي خايي
اگر ترسيت از مرگت طلب کن آب حيوان را
تو از مرگي شوي ايمن اگر نزديک ما آيي
خضروار ار همي گردي به دست آري نشان من
سکندروار صحرا را شب و روز ار بپيمايي
ايا راوي ببر شعر من و در شهرها مي خوان
به پيش کهتر و مهتر سزد گر دير بستايي
چنان کاين آسمان هرگز ز کشت خود نياسايد
تو نيز از خواندن توحيد شايد گر نياسايي
خداوندا جهاندارا سنايي را بيامرزي
بدين توحيد کو کردست اندر شعر پيدايي