دين را حرميست در خراسان
دشوار ترا به محشر آسان
از معجزهاي شرع احمد
از حجتهاي دين يزدان
همواره رهش مسير حاجت
پيوسته درش مشير غفران
چون کعبه پر آدمي ز هر جاي
چون عرش پر از فرشته هزمان
هم فر فرشته کرده جلوه
هم روح وصي درو به جولان
از رفعت او حريم مشهد
از هيبت او شريف بنيان
از دور شده قرار زيرا
نزديک بمانده ديده حيران
از حرمت زايران راهش
فردوس فداي هر بيابان
قرآن نه درو و او الوالامر
دعوي نه و با بزرگ برهان
ايمان نه و رستگار ازو خلق
توبه نه و عذرهاي عصيان
از خاتم انبيا درو تن
از سيد اوصيا درو جان
آن بقعه شده به پيش فردوس
آن تربه به روضه کرده رضوان
از جمله شرطهاي توحيد
از حاصل اصلهاي ايمان
زين معني زاد در مدينه
اين دعوي کرده در خراسان
در عهده موسي آل جعفر
با عصمت موسي آل عمران
مهرش سبب نجات و توفيق
کينش مدد هلاک و خذلان
مامون چو به نام او درم زد
بر زر بفزود هم درم زان
هوري شد هر درم به نامش
کس را درمي زدند زينسان
از ديناري هميشه تا ده
نرخ درمي شدست ارزان
بر مهر زياد آن درمها
از حرمت نام او چو قرآن
اين کار هر آينه نه بازيست
اين خور بچه گل کنند پنهان
زرست به نام هر خليفه
سيمست به ضرب خان و خاقان
بي نام رضا هميشه بي نام
بي شان رضا هميشه بي شان
با نفس تني که راست باشد
چون خور که بتابد از گريبان
بر دين خدا و شرع احمد
بر جمله ز کافر و مسلمان
چون او بود از رسول نايب
چون او سزد از خداي احسان
اي مامون کرده با تو پيوند
وي ايزد بسته با تو پيمان
اي پيوندت گسسته پيوند
و آن پيمانت گرفته دامان
از بهر تو شکل شير مسند
درنده شده به چنگ و دندان
آنرا که ز پيش تخت مامون
برهان تو خوانده بود بهتان
يا درد جحود منکرش را
اقرار دو شير ساخت درمان
از معتبران اهل قبله
وز معتمدان دين ديان
کس نيست که نيست از تو راضي
کس نيست که هست بر تو غضبان
اندر پدرت وصي احمد
بيتيست مرا به حسب امکان
تضمين کنم اندرين قصيده
کين بيت فرو گذاشت نتوان
اي کين تو کفر و مهرت ايمان
پيدا به تو کافر از مسلمان
در دامن مهر تو زدم دست
تا کفر نگيردم گريبان
اندر ملک امان علي راست
دل در غم غربت تو بريان
اي سنايي ز آستان نتوان شدن بر آسمان
زان که روحاني رود بر آسمان از آستان
هر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود
خيره باز آيد نگون نمرودوار از آسمان
با کمان و تير چون نمرود بر گردون مشو
کان مشعبد گردش از تيرت همي سازد کمان
چون ملک بر آسمان نتوان پريد اي اهرمن
کاهر من سفلي بود چون تن ملک علوي چو جان
همچو جان بر آسمان از آستان رفتي سبک
گر نبودي تن ز ترکيب چهار ارکان گران
بندگي کن چون خدايي کرد نتواني همي
زان که باشد بنده را در بند چون تن را توان
در نهان خويش پس چون ريسمان گم کرده اي
تا سر تو پاي شد پاي تو سر چون ريسمان
گر نهان داري سر خود را به تن در چون کشف
خويشتن را چون کشف باري سپر کن ز استخوان
چشم روشن بين ما گر چون فلک بيند ترا
چشم را چون خارپشت از تن برون آور سنان
ور چو ماهي جوشن عصمت فروپوشيده اي
ز آتش فتنه چو ماهي شو به آب اندر نهان
در نهاد خويش چون خرچنگ داري چنگها
تا به چنگ آري به هر چنگي دگرگون نام و نان
بر نهاد خويشتن چون عنکبوتي بر متن
گر همي چون کرم پيله بر تني بر خانمان
هر زمان چون آب گردي خيره گرد آبخور
هر نفس چون باد گردي خيره گرد بادبان
تا دهان دارد گشاده اژدهاي حرص تو
چون نهنگ اندر کشد آزت همه ملک جهان
گر چو گرگ و سگ بدري عيبه هاي عيب را
چون بهايم عاجزي در پنجه شير ژيان
ور به گوش هوش و چشم دل همي کور و کري
از ملک چون نکته گويم چون تويي از انس و جان
تا تو با طوطي به رازي خيره چون گويم سخن
تا تو با جغدي و با شاهيني اندر آشيان
گر ضعيفي همچو راسو دزد همچو عکه اي
ور حذوري همچو گربه همچو موشي پر زيان
طيلسان بفگن که دارد طيلسان چون تو مگس
يا نه بر آتش چو پروانه بسوزان طيلسان
از کلاغ آموز پيش از صبحدم برخاستن
کز حريصي همچو خوکي تندرست و ناتوان
چون خبزد و گردي اندر مستراح از بهر خورد
نحل وار از بهر خوردن رو يکي در بوستان
خون مخور چون پشه و چون کيک شادان بر مجه
تا نماني خيره ماليده به دست اين و آن
گر ز پيري زانو از سر برگذاري چون ملخ
زير خاک و خشت باشد همچو مورانت مکان
طمطراق اشهب و ادهم کجا ماند ترا
کاشهب و ادهم ز روز و شب تو داري زير ران
همچو غوک اندر دهان مار مخروش از اجل
کز خروشت دست بي دادي فرو بندد زبان
اندرين ماتم دو کف بر فرق کژدم وارنه
کي کند چون حرز سودت زاري و بانگ و فغان
حرز ابراهيم پيغمبر همي خوان زير لب
کآتش نمرود گردد بر نهادت گلستان
چون درخت ارغوان خونابه بار از ديدگان
تا شود گوهر سرشگت چون سرشگ ارغوان
گر بود چون سرو سر سبزي و پيروزي ترا
در کمر بندند گلها همچو ني پيشت ميان
هم بهار عمر تو دوران چرخ آرد به سر
بي بقا گردي چو گل بر شاخ و خار اندر خزان
اعتماد و تکيه کم کن بر بقا و بود خويش
آنچه باقي ماند از عمرت بپرد در زمان
هر بقا کان عاريت دادند يک چندي ترا
چون نباشد باقي اي غافل بجز فاني مدان
گر تو باشي مهربان ور پند و حکمت بشنوي
کس نباشد بر تو مانند سنايي مهربان
شرط مردان نيست در دل عشق جانان داشتن
پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن
بلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود
بر در دل بودن و فرمان جانان داشتن
در که از بحر عطا خيزد صدف دل ساختن
تيز کز شست قضا آيد هدف جان داشتن
نوک پيکانها که بر جانها رسد، بر جان خويش
نامشان پيکان سلطاني نه پيکان داشتن
از براي جاه سلطان نز پي سگبان و سگ
دل محط رحل سگبانان سلطان داشتن
عقل ناکس روي را مصحف در آب انداختن
عشق برنا پيشه را شمشير بران داشتن
چون ز دست دوست خوردي در مذاق از جام جان
لقمه را حلوا و بلوا هر دو يکسان داشتن
چون جمال زخم چوگان ديدي اندر دست دوست
خويشتن را پاي کوبان گوي ميدان داشتن
وصل بتوان خواست ليک از قهر نتوان يافتن
وقت نتوان يافت ليک از لطف بتوان داشتن
بر در ميدان الا الله تيغ لا اله
هر قريني کونه زالله بهر قربان داشتن
شرط مومن چيست؟ اندر خويشتن کافر شدن
شرط کافر چيست؟ اندر کفر ايمان داشتن
هر چه دست آويز داري جز خدا آن هيچ نيست
چون عصا پنداشتن در دست ثعبان داشتن
خويشتن را چون نمک بگداخت بايد تا توان
خويشتن بر خوان رباني نمکدان داشتن
کي توان با صدهزاران پرده نا بود و بود
اهرمن را قابل انوار يزدان داشتن
کي توان با همرهان خطه کون و فساد
جان خود را محرم اسرار فرقان داشتن
هم به جاه آن اگر ممکن شود در راه آن
هر دو گيهان داشتن پس بر سري آن داشتن
خويشتن اول ببايد شستن از گرد حدوث
آن گه ي خود را چو قرا ز اهل قرآن داشتن
چند ازين در جستجوي و رنگ و بوي و گفتگوي
خويشتن در تنگناي نفس انسان داشتن
چون دو شب همخوابه خواهد بود با خورشيد ماه
در محاق او را چه بيم از شکل نقصان داشتن
خاک و باد و آب و آتش را به ارکان بازده
چند خواهي خويشتن موقوف دوران داشتن
تا کي اندر پرده غفلت ز راه رنگ و بوي
اين رباط باستاني را به بستان داشتن
خوب نبود سوخته جبريل پر در عشق تو
آن گه از رضوان اميد مرغ بريان داشتن
کدخداي هر دو عالم بود خواهي پس ترا
زشت باشد زير کيوان تخت و ايوان داشتن
بگذر از نفس بهيمي تا نبايد تنت را
طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن
بگذر از عقل طبيعي تا نبايد جانت را
صورت تخييل هر بي دين به برهان داشتن
تا کي از کاهل نمازي اي حکيم زشت خوي
همچو دونان اعتقاد اهل يونان داشتن
صدق بوبکري و حذق حيدري کردن رها
پس دل اندر زمره فرعون و هامان داشتن
عقل نبود فلسفه خواندن ز بهر کاملي
عقل چه بود؟ جان نبي خواه و نبي خوان داشتن
دين و ملت ني و بر جان نقش حکمت دوختن
نوح و کشتي ني و در دل عشق طوفان داشتن
فقه نبود قال و قيل از بهر کسب جاه و مال
فقه چه بود؟ عقل و جان و دين به سامان داشتن
از براي سختن دعوي و معني روز عدل
صد زبان خاموش و گويا همچو ميزان داشتن
هر کجا شيريست خود را چون شکر بگداختن
هر کجا سيريست خود را چون سپندان داشتن
از پي تهذيب جان پيوسته بر خوان بلا
چاشني گيران جان را تيز دندان داشتن
عقل را بهر تماشا گرد سروستان غيب
همچو طاووسان روحاني خرامان داشتن
چون بپويي راه داني چيست علم آموختن
چون بجويي علم داني چست کيهان داشتن
دين نباشد با مراد و با هوا در ساختن
دين چه باشد؟ خويشتن در حکم يزدان داشتن
چارپايي بي دم عيسي مريم تاختن
چوب دستي بي کف موسي عمران داشتن
آفتي دان عشوه ده را سر شرع آموختن
فتنه اي دان ديو را مهر سليمان داشتن
هر دم از روي ترقي بر کتاب عاشقي
«جددوا ايمانکم » در ديده جان داشتن
از براي پاکي دين در سراي خامشي
عقل دانا زندگاني را به زندان داشتن
عشق نبود درد را داروي صبر آميختن
عشق چبود؟ ذوق را همدرد درمان داشتن
از براي غيرت معشوق هم در خون دل
اي دريغا هاي خون آلود پنهان داشتن
گه گهي در کوي حيرت بي فضولي گوش و لب
از دل سنگين جلاجل وز لب افغان داشتن
زهد چبود؟ هر چه جز حق روي ازو برتافتن
زهد نبود روي چون طاعون و قطران داشتن
فقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن
فقر چبود؟ بود را از بود عريان داشتن
از براي زاد راه اندر چراگاه صفا
پيش جانان جان بي جان خوان بي نان داشتن
عقل و جان پستان بستانست طفل راه را
گر تو مردي تا کي از پستان و بستان داشتن
عشق دنيا کافري باشد که شرط مومنست
صحن بازي جان رندان را به زندان داشتن
چون ز شبهت خويشتن را تربيت کردي ترا
از جوارح ظلم باشد چشم احسان داشتن
چون طعامش پاک دادي پس مسلم باشدت
چون سگ اصحاب کهف او را نگهبان داشتن
تا ترا در خاکدان ناسوت باشد ميزبان
کي توان لاهوت را در خانه مهمان داشتن
خويش و جان را در دو گيتي از براي خويشتن
چار ميخ عقل و نفس و چار ارکان داشتن
خاکپاشان ديگرند و باد پيمايان دگر
کي توان ساسانيان را ز آل سامان داشتن
سينه نتوان خانه «ام الخبائث » ساختن
چون بصر نتوان فداي ام غيلان داشتن
تا کي از نار هوا نز روي هويت چنين
خويشتن را بيهده مدهوش و حيران داشتن
زشت باشد خويشتن بستن بر آدم وانگهي
نفس آدم را غلام نفس شيطان داشتن
تا بيابي بوي يوسف بايدت يعقوب وار
رخت و بخت و عقل و جان در بيت احزان داشتن
قابل تکليف شرعي تا خرد با تست از آنک
چاره نبود اسب کودن را ز پالان داشتن
کو کمال حيرتي تا مر ترا رخصت بود
صورت جان را نه کافر نه مسلمان داشتن
کو جمال طاعتي تا مر ترا فتوي دهد
از براي چشم بد خالي ز عصيان داشتن
گر چه برخوانند حاضر ليک نتوان از گزاف
برفراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن
دوزخ آشامان بدند ايشان و اينان کاهلان
اين خسان را کي توان هم سنگ ايشان داشتن
دشمن خود باش زيرا جز هوا نبود ترا
تا تو يار خويش باشي يار نتوان داشتن
تا کي اندر صدر «قال الله » يا «قال الرسول »
قبله تخييل فلان يا قيل بهمان داشتن
خوب نبود عيسي اندر خانه پس در آستين
از براي توتيا سنگ سپاهان داشتن
چون بزير اين دو گويي گوي شو چون اين و آن
از پي شاهان گذار آيين چوگان داشتن
تا کي اندر کار دنيا تا کي اندر شغل دين
از حريصي خويشتن دانا و نادان داشتن
اهل دنيا اهل دين نبوند ازيرا راست نيست
هم سکندر بودن و هم آب حيوان داشتن
برکه خندد پس خضر چون با شما بيند همي
گور کن در بحر و کشتي در بيابان داشتن
چون ز راه صدق و صفوت نز من آيد نز شما
صدق بوذر داشتن يا عشق سلمان داشتن
بوهريره وار بايد باري اندر اصل و فرع
گه دل اندر دين و گه دستي در انبان داشتن
دين ز درويشان طلب زيرا که شاهان را مقيم
رسم باشد گنجها در جاي ويران داشتن
از خود و از خلق نرهي تا نگردد بر تو خوش
در دبيرستان حيرت لوح نسيان داشتن
چند بر باد هوا خسبي همي عفريت وار
خويشتن در آب و آتش همچو ديوان داشتن
راحت از ديوان نجويي پس ز ديوان دور شو
باز هل همواره ديوان را به ديوان داشتن
کي توان از خلق متواري شدن پس در ملا
مشعله در دست و مشک اندر گريبان داشتن
شاعري بگذار و گرد شرع گرد ايرا ترا
زشت باشد بي محمد نظم حسان داشتن
ورت خرسندي درين منزل ولي نعمت بود
رو که چون من بي نيازي از فراوان داشتن
باد بيرون کن ز سر تا جمع گردي بهر آنک
خاک را جز باد نتواند پريشان داشتن
راستي اندر ميان داوري شرطست از آنک
چون الف زو دور شد دستي در امکان داشتن
گر چو خورشيدي نبايد تا بوي غماز خويش
توبه بايد کرد ازين رخسار رخشان داشتن
بي طمع زي چون سنايي تا مسلم باشدت
خويشتن را زين گرانجانان تن آسان داشتن
باد کم کن جان خود را تا تواني همچنو
خاک پاي خاکپاشان خراسان داشتن