اي دل خرقه سوز مخرقه ساز
بيش ازين گردي کوي آز متاز
دست کوتاه کن ز شهوت و حرص
که به پايان رسيد عمر دراز
بيش ازين کار تو چو بسته نمود
به قناعت بدوز ديده آز
دل بپرداز ازين خرابه جهان
پاي در کش به دامن اعزاز
گه چو قارون فرو شدي به زمين
گه چو عيسي برآمدي به فراز
همچو خنثا مباش نر ماده
يا همه سوز باش يا همه ساز
يا برون آي همچو سير از پوست
يا به پرده درون نشين چو پياز
يا چو الياس باش تنها رو
يا چو ابليس شو حريف نواز
در طريقت کجا روا باشد
دل به بتخانه رفته تن به نماز
باطني همچو بنگه لولي
ظاهري همچو کلبه بزاز
سر متاب از طريق تا نشوي
هدف تير و طعنه طناز
عاشق پاک باش همچو خليل
تا شوي چون کليم محرم راز
زين خرابات برفشان دامن
تا شوي بر لباس فخر طراز
همه دزدان گنج دين تواند
اين سلف خوارگان لحيه طراز
همه را رو بسوي کعبه و ليک
دل سوي دلبران چين و طراز
همه بر نقد وقت درويشان
همچو الماس کرده دندان باز
همه از بهر طمع و افزوني
در شکار اوفتاده همچو گراز
همه از کين و حرص و شهوت و خشم
در بن چاه ژرف سيصد باز
اي خردمند نارسيده بدان
گرگ درنده کي بود خراز
دين ز کرار جو نه از طرار
خز ز بزاز جو نه از خباز
راهبر شو ز عقل تا نبرد
غول رهزن ز راه دينت باز
بس که دادند مر ترا اين قوم
بدل گاو روغن اشتر غاز
چشم بگشا و فرق کن آخر
عنبر از خاک و شکر از شيراز
گرت بايد که طايران فلک
زير پرت بپرورند به ناز
هر چه جز «لا اله الا الله »
همه در قعر بحر «لا» انداز
پس چو عيسي بپر دانش و عقل
زين پر آشوب کلبه بيرون تاز
وارهان اين عزيز مهمان را
زين همه در دو داغ و رنج و گداز
رخت برگير ازين سراي کهن
پيش از آن کآيدت زمانه فراز
اين خوش آواز مرغ عرشي را
بال بگشاي تا کند پرواز
اي سنايي همه محال مگوي
باز پيچان عنان ز راه مجاز
همه دعوي مباش چون بلبل
گرد معني گراي همچون باز
همچو شمشير باش جمله هنر
چون تبيره مشو همه آواز
کاندرين راه جمله را شرطست
عشق محمود و خدمت اياز
اي سنايي کي شوي در عشقبازي ديده باز
تا نگردي از هواي دل به راه ديده باز
زان که عاشق را نياز آن گه شفيع آيد به عشق
کز سر بينش ز کل کون گردد بي نياز
نيست حکم عقل جايز يک دم اندر راه عشق
زان که بيرونست راه او ز فرمان و جواز
رنج عاشق باز کي گردد به دستان و فسون
شام عاشق صبح کي گردد به تسبيح و نماز
عاشق آن باشد که کوتاهي نجويد بهر روز
گر شب هجران شود جاويد بر جانش دراز
اي دل ار چون سرو يازان نيستي در راه عشق
دست را زي گلستان وصل معشوقان مياز
تا به وصف جان تو نازان باشي اندر راه خود
عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز
جان شيرين بر بساط عاشقي بي تلخئي
در هواي مهر جانان پاکبازي کن بباز
يک زمان از گنج دانش وام ناداني بتوز
با خرد يک تک برآ بر مرکب همت بتاز
تا به معني بگذري از منزل جان و خرد
گام در راه حقيقت نه در راه مجاز
تا درون سو جان تو يک دم نگردد عود سوز
خوش نکردي گر بوي دايم برون سو عود ساز
سر بنه در بي خودي چون آب و خاک اندر نشيب
تا چو باد و آتش از پاکي برآيي برفراز
تا نگردي چون بنفشه سوي پستي سرنگون
کي چو نيلوفر شود چشم تو بر خورشيد باز
گر همي عمر ابد خواهي بپرهيز از ستم
زان که از روي ستمگاريست اندک عمر باز
تا به جان آسوده باشي هيچ کس را دل مسوز
تا ز بند آزاد باشي با کسي مکري مباز
آتش فکرت يکي در باطن خود بر فروز
تا مگر از نور باطن ظاهر آري در گداز
پاي تا در راه ننهي کي شود منزل به سر
رنج تا بر تنت ننهي کي شود جان جفت ناز
زرکاني کي روايي بيند از روي کمال
تا تف و تابي نبيند ز آتش و خايسک و گاز
تا خردمندي شوي از بي خرد پرهيز کن
ليک چون مردم نه اي کي جويي از ديو احتراز
مال در دست بخيلان کي خرد مدح و ثنا
خال بر روي سياهان کي دهد زيب و طراز
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز
اي نهنگ آساي در درياي پندار و غرور
روز وشب از روي مستي با خرام و با گراز
چون نداني ويحک اين معني که در شست هوا
همچو ماهي دايمي مانده به چاه شست باز
آز و حرص آخر ترا يک روز بر پيچد ز راه
آرزو بگذار تا فارغ شوي از حرص و آز
نه ز روي آرزو بود آنکه در تير از گزاف
«من » و «سلوي » را بدل کردند با سير و پياز
چون برآيد روز تو شب را ببين از بهر آنک
زود روز تو کند شب روزگار ديرباز
روز و شب چون چينيان بر نقش خود عاشق مباش
تا شوي صافي ز وصف خوبرويان طراز
چون طراز آخته فردا بخواهي ريختن
گر کشد بر جامه جاهت فلک نقش طراز
با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت
دست محمود جهانگير آخر از زلف اياز
جان به دانش کن مزين تا شوي زيبا از آنک
زيب کي گيرد عمارت بي نظام دست ياز
شاه معني کي کند کابين مدح تو قبول
تا ز داد و دين عروس طبع را ندهي جهاز
راستي کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزي نهاز
تا شوي اصل ستايش اهل معني راستاي
تا شوي عين نوازش مرد دانا را نواز
مرد کز روي خرد فخر آرد از زنگ و حبش
به که از روي نسب کبر آرد از شام و حجاز
ناز کم کن چون سنايي بر سر مشتي خسيس
تا شوي در گلستان وصل خوبان جفت ناز
اي سنايي گر سنا خواهي که باشد جفت تو
گام در راه حقيقت نه چو مردان دست ياز
يکي بهتر ببينيد ايها الناس
که مي ديگر شود عالم به هر پاس
دمي از گردش حالات عالم
نمي يابم نجات از بند وسواس
چو دل در عقده وسواس باشد
چه دانم ديدن از انواع و اجناس
کجا ماند جهان را روشنايي
چو خورشيد افتد اندر عقده راس
چو سود از آرزو چون نيست روزي
دهش ماند دهش جز يافه مشناس
يکي بين آرميده در غنا غرق
يکي پويان و سرگشته ز افلاس
بدور طاس کس نتوان رسيدن
توان دور فلک پيمودن از طاس
ترا ندهند هرچ از بهر تو نيست
بهر کار اين سخن را دار مقياس
سکندر جست ليکن يافت بهره
ز آب زندگاني خضر و الياس
بسي فربه نمايد آنکه دارد
نماي فربهي از نوع آماس
به ريواس ار توان لعبت روان کرد
روان نتوان بدو دادن به ريواس
خلايق بر خلافند از طبايع
يکي عطار وديگر باز کناس
چو رومي گويد از پوشش نپوشم
بجز ابريشمين پاک بي لاس
برهنه زنگي بي غم بر افسوس
همي گويد: چه گردي گرد کرباس
ز سر بر کردن اين کشت از دل و خاک
چه سودش چون کند سر در سر داس
چو دانه ديدي اندر خوشه رسته
ببين هم گشته زير آسيا آس
سخن کز روي حکمت گفت خواهي
جدا کن ناس را اول ز نسناس
چو ناس آمد بگو حق اي سنايي
به حق گفتم ز هر نسناس مهراس