تا بد و نيک جهان پيش تو يکسان نشود
کفر در ديده انصاف تو پنهان نشود
تا چو بستان نشوي پي سپر خلق ز شوق
دلت از شوق ملک روضه و بستان نشود
تا مهيا نشوي حال تو نيکو نشود
تا پريشان نشوي کار به سامان نشود
تا تو در دايره فقر فرو ناري سر
خانه حرص تو و آز تو ويران نشود
تا تو خوشدل نشوي در پي دلبر نرسي
تا که از جان نبري جفت تو جانان نشود
هر که در مصر شود يوسف چاهي نبود
و آنکه بر طور شود موسي عمران نشود
تو چنان واله ناني ز حريصي که اگر
جان شود خالي از جسم تو يک نان نشود
صد نمازت بشود باک نداري به جوي
چست مي باشي تا خدمت سلطان نشود
راه مخلوقان گيري و نينديشي هيچ
ديو بر تخت سليمان چو سليمان نشود
دامن عشق نگهدار که در ديده عقل
سرو آزاد تو جز خار مغيلان نشود
مرد بايد که سخندان بود و نکته شناس
تا چو مي گويد از آن گفته پشيمان نشود
گر فرشته بزند راه تو شيطان تو اوست
ديو ديوان تو با ديو به زندان نشود
بي خود از هيچ به کفر آيي و اين نيست عظيم
با خود از هيچ به دين آيي و درمان نشود
دست بتگر ببر و زينت بتخانه بسوز
گر بت نفس و هواي تو مسلمان نشود
کم زن بد دل يک لخت به عذرا نزند
عاشق مصلح در مصلحت جان نشود
خانه سودا ويران کن و آسان بنشين
حامل عاقل با زيره به کرمان نشود
خواجه گر مردي زين نکته برون آي و مپاي
صوفي صافي در خدمت دهقان نشود
گر تو رنگ آوري و طيره شوي غم نخورم
سنگ اگر لعل شود جز به بدخشان نشود
در سراپرده فقر آي و ز اوباش مترس
سينه جاهل جز غارت شيطان نشود
شربت از دست سنايي خور و ايمن مي باش
زان که گاه طمع او بر در خصمان نشود