سوز شوق ملکي بر دلت آسان نشود
تا بد و نيک جهان پيش تو يکسان نشود
هيچ دريا نبرد زورق پندار ترا
تا دو چشمت ز جگر مايه طوفان نشود
در تماشاي ره عشق نيابي تو درست
تا ز نهمت چمنت کوه و بيابان نشود
اي سنايي نزني چنگ تو در پرده قرب
تا به شمشير بلا جان تو قربان نشود
سخت پي سست بود در طلب کوي وصال
هر کرا مفرش او در ره حق جان نشود
هر کرا دل بود از شست لقا راست چو تير
خواب در ديده او جز سر پيکان نشود
تا چو بستان نشوي پي سپر خلق ز حلم
دلت از معرفت نور چو بستان نشود
گر ز اغيار همي شور پذيري ز طرب
خيز تا عشق تو سرمايه عصيان نشود
پست همت بود آن ديده هنوز از ره عشق
که برون از تک انديشه غولان نشود
مرد بايد که درين راه چو زد گامي چند
بسته اي گردد ز آنسان که پريشان نشود
شور آن شوقش چونان شود از عشق که گر
غرق قلزم شود آن شور به نقصان نشود
مست آن راه چنان گردد کز سينه ش اگر
غذي دوزخ سازي که پشيمان نشود
چون ز ميدان قضا تير بلا گشت روان
جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود
موکب جان ستدن چون بزند لشکر شوق
او بجز بر فرس خاص به ميدان نشود
اي خدايي که به بازار عزيزان درت
نرخ جانها بجز از کف تو ارزان نشود
آز بي بخش تو حقا که توانگر نشود
گبر بي ياد تو والله که مسلمان نشود
چون خرد نامه نويسد ز سوي جان به دماغ
جان بنپذيرد تا نام تو عنوان نشود
من ثنا گويم خود کيست که از راه خرد
چون بديد اين کرم و عز و ثناخوان نشود
آن عنايت ازلي باشد در حق خواص
ور نه هر بيهده بي فضل به ديوان نشود
گبر خواهد که بود طالب اين کوي وليک
به تکلف هذيان آيت قرآن نشود
هفت سياره روانند وليک از رفتن
ماه در رفعت و در سير چو کيوان نشود
هر کسي علم همي خواند ليکن يک تن
چون جمال الحکما بحر در افشان نشود
پرده عصمت خواهد ز گناهان معصوم
تا سنايي گه طاعت سوي عصيان نشود