اي سنايي ز جسم و جان تا چند
برگذر زين دو بي نوا در بند
از پي چشم زخم خوش چشمي
هر دو را خوش بسوز همچو سپند
چکني تو ز آب و آتش ياد
چکني تو ز باد و خاک نوند
چکني بود خود که بود تو بود
که ترا در اميد و بيم افگند
تا بوي در نگارخانه کن
نرهي هرگز از بيوس و پسند
چون گذشتي ز کاف و نون رستي
از قل قاف و لام دانشمند
همه از حرص و شهوت من و تست
علم و اقرار و دعوي و سوگند
باز رستي ز فقر چون گشتي
همچو لقمان به لقمه اي خرسند
نزد من قبله دوست عقل و هواست
هر چه زين هردو بگذري ترفند
مهبط اين يکي نشيب نشيب
مصعد آن دگر بلند بلند
مقصد ما چو دوست پس در دين
ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند
چو تو در مصحف از هوا نگري
نقش قرآن ترا کند در بند
ور ز زردشت بي هوا شنوي
زنده گرداندت چو قرآن زند
طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم
حسد و کبر و حقد بد پيوند
هفت در دوزخند در تن تو
ساخته نفسشان درو دربند
هين که در دست تست قفل امروز
در هر هفت محکم اندر بند
همه ره آتشست شاخ زنان
که ابد بيخ آن نداند کند
ملک اويي کز آن همي ترسي
تو شوي مالک ار پذيري پند
آن نه بيني همي که مالک را
نکند هيچ آتشيش گزند
دين به دنيا مده که هيچ هماي
ندهد پر به پرنيان و پرند
دين فروشي همي که تا سازي
بارگي نقره خنگ زين زرکند
خر چنان شد که در گرفتن او
ساخت بايد ز زلف حور کمند
گويي از بهر حشمت علمست
اينهمه طمطراق خنگ و سمند
علم ازين بار نامه مستغنيست
تو برو بر بروت خويش بخند
مهره گردن خر دجال
از پي عقد بر مسيح مبند
از پي قوت و قوت دل گرگ
جگر يوسفان عصر مرند
کفش عيسي مدوز از اطلس
خر او را مساز پشما گند
شهوتت خوش همي نماياند
مهر جاه و زر و زن و فرزند
کي بود کين نقاب بردارند
تا بداني تو طعم زهر از قند
چند ازين لاف و بارنامه تو
در چنين منزلي کثيف و نژند
بارنامه گزين که برگذري
اين همه بارنامه روزي چند