حکايت

شنيدستم که با مجمر شبي شمع
پيامي کرد روشن بر سر جمع
که اي مجمر چرا هستي بر آذر؟
منم از تو بسي با آبروتر
چو از انفاس تو هر دم ملول است
دم گرمت همه جاي قبول است
جوابش داد مجمر کاي برادر
مشو در تاب و آبي زن بر آذر
نفسهاي تو در دل مي نشيند
چو از انفاس من دوري گزيند
حکايات تو سر تا سر زبانيست
حديث من همه قلبي و جاني است
تفاوت در ميان هر دو آنست
که اين از صدق دل آن از زبانست