اندرز

دلا زن خيمه بيرون زين مخيم
که بيرون زين ترا کاخيست خرم
اساس عمر بر بادي نهادن
بدين بنياد بنيادي نهادن
خرد داند که کار عاقلان نيست
طريق و شيوه صاحبدلان نيست
به ديوان مي دهد ملک سليمان
سليمان مي کند بيکار ديوان
ز دست دهر مستان هيچ پا زهر
که پا زهريست معجون کرده با زهر
مزي خرم که مرگت در کمين است
مخفت ايمن که دشمن همنشين است
چو خورشيد ار شوي بر بام افلاک
روي آخر به زير توده خاک
هزاران سال ملک و پادشاهي
نمي ارزد به يک روز جدايي
فلک با آدمي خواري ز حد برد
زمين نيز آدميخواري ز حد برد
تو بر خود کرده اي هر کار دشوار
اگر آسان کني، آسان شود کار
بود کاهي چو کوهي در ره جهل
اگر آسان فروگيري شود سهل
قدم يکبارگي از خود برون نه
همه کس را به خود از خود فزون نه
وجود آيينه نقش رخ اوست
ببين خود را در آن آيينه اي دوست
به پيشاني چو ابرو خود نمايي
مبين کاندر همه چشمي کژ آيي
چو چشم آن به که در غاري نشيني
دو عالم بيني و خود را نبيني
حديث تلخ اگر چه نيست در خور
اگر گويد ترش رويي فرو بر
نديدي سيل باران را که در دشت
دوانيد از سر تندي و بگذشت
زمين از روي حلم آنرا فرو خورد
چه مايه تخم نيکويي برآورد
زبان آور مشو زنهار چون مار
که يابند از زبانت مردم آزار
همه دل باش همچون غنچه تا جان
چو گل گردد ز انفاس تو خندان
تو همچون آب سر تا پا رواني
مشو چون آتش دوزخ زباني
چو سوسن هر زبان کز دل برويد
حديثش را دماغ جان ببويد