شماره ١٥٥

چو شيرين را به هودج در نشاندند
فرستادند و خسرو را بخواندند
ملک جمشيد مست از بزم مستان
خرامان رفت در خرم شبستان
شبستاني چو زلف مشک مويان
منور کرده حسن ماهرويان
نگارين لعبتان خلخ و چين
چو سرو ناز سر تا پاي رنگين
سمن رويان چو سرو استاده بر پاي
همه صاحب جمال و مجلس آراي
به دست هر يکي شمعي معنبر
بتان را گرم چون شمع از هوا سر
به هر شمعي که ماهي برگرفته
فلک صد شمع انجم در گرفته
فروغ بزم آن شب برده ناموس
ازين هر هفت شمع و هفت فانوس
ز شادي بر فلک رقصيد ناهيد
که هست امشب وصال ماه و خورشيد
شب هندو به لالايي روارو
همي زد در رکاب آن مه نو
نثاري بر سرش ريزان ز بالا
ز اطباق فلک لولوي لا لا
شهنشه ديد زنگاري نقابي
به شب در مهد زنگار آفتابي
چو باد صبحدم صد لاله بنمود
ز گلبرگش نقاب شرم بگشود
درآمد چون نسيم نوبهاري
کشيد آن غنچه را در بوسه کاري
ز سوسن نارون را ساخت چنبر
ز گلبرگ بهاري کرد بستر
دو سرو ناز پيچيدند بر هم
دو شاخ ميوه پيوستند برهم
کشيد آن خرمن گل را در آغوش
برون کرد از تنش ديباي گلپوش
برش تا ناف باغي بود ز سوسن
بريز سوسن از نسرين دو خرمن
سمن را يافت در والا حصاري
ببسته لاله زاري در ازاري
ز مويش صد هزاران خون به گردن
نبودش جز ميان يک موي بر تن
ميان با ياسمين و نسترن در
بلورين برکه اي چون حوض کوثر
بلورين کوه در زير کمرگاه
در آن کوه و کمر دل گشته گمراه
فرود برکه اش عين الحيوتي
معصفر روضه اش از هر نباتي
دو همبر در بر او کرده فراهم
بر آن در بند مهر خاتم جم
کليد آن در از پولاد چين بود
ز سيمين درج قفل لعل بگشود
به ناگه خاتم ياقوت خورشيد
فتاد اندر دم ماهي جمشيد
شد از خورشيد پيدا کان ياقوت
روان در چشمه خورشيد شد حوت
يکي سيراب شد از عين خورشيد
يکي سرمست گشت از جام جمشيد
فلک شد چاکر و ايام داعي
جهان مي ساخت بر ساز اين رباعي: