شماره ١٤٣

همه شب با دو تن افسر در آن دشت
تماشا را بدان مهتاب مي گشت
طوافي گرد آب و سبزه مي کرد
ز ناگه ره بدان منزل درآورد
به يک منزل دو مه را ديد با هم
نشسته هر دو چون بلقيس با جم
نواي چنگ و بانگ رود بشنود
بدان فرخ مقام آهنگ فرمود
در آن مهتاب خرم بود خورشيد
نشسته چون گلي در سايه بيد
چو مادر را بديد از دور بشناخت
صنم خود را به بيدستان در انداخت
به دستان چون فلک نقشي عيان کرد
به بيدستان چو گل خود را نهان کرد
زمانه قاطع عيش است و شادي
نمي خواهد به غير از نامرادي