شماره ١٣٧

چنان دلخسته هجرانم امشب
که مشتاق وداع جانم امشب
به شب مهراب رفت از پيش جمشيد
شب مهتاب شد جوياي خورشيد
سواري ديد بر شبرنگي از دور
چو در تاريکي شب شعله نور
چو طاووسي نشسته بر پر زاغ
چو بادي کآورد گلبرگي از باغ
همي آمد بر آن تازنده دلدل
چو بر باد بهاري خرمن گل
چو مهرابش در آن شب ديد بشناخت
که خورشيدست سر در پايش انداخت
به زاري گفت «اي شمع دل افروز
شبت فرخنده باد و روز نوروز
بيا اي تازه گلبرگ بهاري
بگو عزم کدامين باغ داري؟
ز جان نازکتري اي سرو آزاد
به تنها مي روي جانت فدا باد
سبک گردان عنان و زود بشتاب
رکابت را گران کن، وقت درياب
مگر جمشيد را سازي وداعي
مهي دارد هواي اجتماعي »
به شب مي راند مرکب گرم خورشيد
بيامد تا به لشکرگاه جمشيد
در آن گلزار عمر افزاي مهتاب
ملک با ياوران بر گوشه آب
نشسته صوت بلبل گوش مي کرد
به ياد يار جامي نوش مي کرد
کجا بر سنبلي بادي گذشتي
ملک شوريده و آشفته گشتي
گمان بردي که مشکين زلف يارست
که از باد بهاري بيقرارست
چو سرو نازنين جنبيد از جاي
ملک از جاي جستي بي سر و پاي
چنان پنداشتي کآمد نگارش
گرفتي خوش در آغوش و کنارش
دوان آمد به پيش شاه مهراب
که شاها، هان شب قدرست، درياب
به استقبالت آمد بخت پيروز
شب قدر تو خواهد گشت نوروز
چو شد خورشيد با آن مه مقابل
ملک را بر زد اين مطلع سر از دل