شماره ١٢٦

به هر گردي که مي انگيخت جمشيد
برآوردي غبار از جان خورشيد
به هر گامي که اسبش برگرفتي
ز اشک آن خاک در گوهر گرفتي
صنم گلگون سرشک از ديده مي راند
ملک شبديز با گلگونه مي راند
ملک گوي از همه کس بيش مي برد
به هر صنعت که بود از پيش مي برد
غريو اهل روم و شام برخاست
ملک چوگان فکند و نيزه را خواست
درآمد خوش به طرد و عکس کردن
به طرد بد سگال و عکس دشمن
سماک رامح از بالاي افلاک
ز غيرت نيزه را انداخت بر خاک
هزاران حلقه همچون زلف جانان
ز چوگان کرد در ميدان برافشان
ز پشت باد پا چون باد در تک
به رمح آن حلقه ها بر بود يک يک
بر او شاهنشه از جان آفرين کرد
ثناي قدرت جان آفرين کرد
به پيروزي ز ميدان بازگشتند
همان با ناي و ني دمساز گشتند