شماره ١١٨

به سر مستي ملک را گفت افسر
چه مي خواهي؟ بخواه از سيم، از زر
تو فرزندي مرا از من مکن شرم
تو خورشيدي مرا با من برآ گرم
فدايت مي کنم چندانکه خواهي
ز تخت و گنج و ملک و پادشاهي
ملک بنهاد سر در پاي افسر
بدو گفت اي سر من جاي افسر
به اقبال تو ما را هيچ کم نيست
به رويت خاطر شادم دژم نيست
ولي خواهم که بهر جاندرازي
کني بيچارگان را چاره سازي
اسيران را ز غم گرداني آزاد
دل غمگين غمگينان کني شاد
به زندانت مرا جاني است محبوس
مگردانم ز جان خويش مأيوس
دلم را داشتن در بند تا چند؟
برون آور دل من از چه بند»
جهان بانو نهاد انگشت بر چشم
بدو گفت: «اي بجاي نور در چشم،
دل و جان در تن از بهر تو دارم
به جان و دل همه کارت برآرم »
به نازش در کنار آورد افسر
نهادش بوسه ها بر چشم و بر سر
به دل مي گفت داني اين چه بوس است
کنار مادر زيبا عروس است
ستون سيم کردش حلقه در گوش
فکند اين در ز نظمش در بن گوش