غزل

بي گل رويت ندارد رونقي بستان ما
بي حضورت هيچ نوري نيست در ايوان ما
گر به سامان سر کويش رسي، اي باد صبح،
عرضه داري شرح حال بي سر و سامان ما
شرح سودايش که دل با جان مرکب کرده است
بر نمي آيد به نوک کلک سرگردان ما
در دل ما خار غم بشکست و غم در دل بماند
چيست، ياران، چاره غمهاي بي پايان ما؟
دوستان گويند دل را صبر فرماييد، صبر
چون کنم اي دوست چون دل نيست در فرمان ما؟
در فراقش چيست يارب زندگاني را سبب
سخت رويي فلک، يا سستي پيمان ما؟