چو بشنيد آن فسوس افسر ز مهراب
ز شبنم داد برگ لاله را آب
به پاسخ گفت: «اي جان برادر
مرا هست از فراقش جان پر آذر
وليکن چون کنم کان سرو مهوش
چو دوران است ناهموار و سرکش
چو ابر اندر دلش غير از هوا نيست
ولي يک ذره در رويش حيا نيست
به مي پيوسته آب روي ريزد
چو نرگس مست خفته، مست خيزد
بناميزد سهي سرويست آزاد
هواي دل سرش را داده بر باد
نگاري دلکش است از دست رفته
شکاري سرکش است از شست رفته
چو گل در غنچه بايد دختر بکر
در دل بسته بر انديشه و فکر
کند پنهان رخ از خورشيد و از ماه
نباشد باد را در پرده اش راه
اگر در گوشش آيد بانگ بلبل
بر آشوبد دلش از پرده چون گل
اگر با بکر گردد باد دمساز
برو چون گل بدرد پرده راز
از آن پس سر به رسوائي کشد کار
نهد راز دلش بر روي بازار
نماند در جواني رنگ و بويش
بريزد پيش مردم آبرويش