شماره ١٠٧

چمان شد بر لب آن سهي سرو
به جاي آب، يوسف رفت در دلو
دگر بار آن مقنع ماه دلکش
فتاد از چرخ گردان در کشاکش
ز جاه مصر شد تا چاه کنعان
چنين باشد مدار چرخ گردان
چو خورشيد بلند عالم آرا
توجه کرد از آن پستي به بالا
صباحي گشت تاري روز جمشيد
که رفتش بر سر ديوار خورشيد
پريشان از جفاي گردش دهر
ز پاي قلعه سر بنهاد در شهر
زهر جنسي متاعي کرد پيدا
ز لعل و گوهر و ديباي زيبا
به مهراب جهان گرديده بسپرد
که: «پيش افسر اين مي بايدت برد
به افسر گو که اين ديبا و گوهر
ز چين بهرم فرستادست مادر
اگر چه نيست حضرت را سزاوار
در آن درگه به شوخي کردم اين کار»
بر افسر شد آن صورتگر چين
زهر جنسي حديثي داشت رنگين
سخن در درج گوهر درج مي کرد
حکايت را به گوهر خرج مي کرد
به هر ديبا حديثي نغز مي گفت
به تحسين در زه در گوش مي سفت
هزارش قطعه بود از لعل و گوهر
نهاد آن يک به يک در پيش افسر
زهر جنسي براي افسر آورد
برش هر روز نقدي ديگر آورد
کنيزان را زر و پيرايه بخشيد
به لالايان لؤلؤ مايه بخشيد
شدي مهراب گه گه نزد بانو
سخنها راندي از هر نوع با او
دمي گفتي صفات حسن جمشيد
رسانيدي سخن را تا به خورشيد
گه از قيصر گه از فغفور گفتي
گه از نزديک و گه از دور گفتي
چنان با مهر مهراب اندر آميخت
که طوق شوق او در گردن آويخت
شبي در خوشي ترين وقتي و حالي
به افسر گفت:«من دارم سؤالي
ز خورشيد آن مه تابان چه ديدي
کز و يکبارگي دوري گزيدي؟
بود فرزند مقبل ديده را نور
نشايد کرد نور از چشم خود دور
چنان شمعي تو در کنجي نشاني
کجا يابي فروغ شادماني؟
چنان شمعي کسي بي نور دارد؟
چنان روحي کس از خود دور دارد؟
چو خورشيد تو باشد در چه غم
به ديدار که خواهي ديد عالم؟