شماره ١٠٤

ز ناگه خنده اي زد صبح دم سرد
از آن يک خنده شب را منفعل کرد
شب هندو معنبر زلف بربست
ز جاي خويشتن خورشيد برجست
گرفت آن ماه تابان را در آغوش
چو زلف آوردش اندر گردن و گوش
لبش بوسيد و شيرين قطعه اي گفت
به گوهر قطعه ياقوت را سفت