غزل

مرا در جام خون دل مدام است
برون زين مي بر اهل دل حرام است
مي ام عشق است و جز سوداي آن مي
گر آيد در سرم، سوداي خام است
هر آنکس را که مهر دوست با جان
مقابل نيست چون مه ناتمام است
اگر کام تو آزار دل ماست
بحمدالله دل ما دوستکام است
شب تار من از روي تو روزست
صباح عيش از زلف تو شام است
مرا چشم تو کرد از يک نظر مست
چه محتاج مي و ساقي و جام است »