نامه خورشيد به جمشيد

بنام آنکه نامش حرز جان است
ثنايش برتر از حد زبان است
انيس خلوت خلوت گزينان
جليس مجلس تنها نشينان
شفا بخشنده دلهاي بيمار
به روز آرنده شبهاي تيمار
از او باد آفرين بر شاه جمشيد
بدو فرخنده ماه و روز و خورشيد
سرشک گرم رو را مي دوانم
به صدق دل دعايت مي رسانم
ليال الهجر طالت يا حبيبي
تو باري چوني آخر در غريبي؟
نسيمي نگذرد در هيچ مسکن
که همراهش نباشد ناله من
مرا جز غم نديمي نيست حالي
عفي الله غم که از من نيست خالي
ز هجران تو هر دم مي زنم آه
ز وصلت هر نفس صد لوحش الله
کجا رفت آن زمان کامراني
زمان عيش و عهد شادماني؟
مي و روي نگار و آب و مهتاب
تو پنداري که نقشي بود بر آب
دل من داشت خوش وقتي و خالي
تو گفتي بود خوابي يا خيالي
دو گل بوديم خوش در گلستاني
نديم ما چو بلبل دوستاني
برآمد تند باد مهرگاني
پراکند آن نعيم بوستاني
چنين است اي عجب احوال عالم
گهي شادي فزايد، گاه ماتم
فلک مي گشت خوش خوش جام بر ما
به شادي مي گذشت ايام بر ما
نگين افسر ما بود خورشيد
حباب ساغر ما بود ناهيد
به پاکي چون گل از يک آب و يک گل
چو لاله يک زبان، چون غنچه يکدل
رفيقاني لطيف و خوب ديدار
چو مرواريد در يک سلک هموار
که ناگه آن نظام از هم گشادند
گهرهايش ز يکديگر فتادند
مرا غير از خيالت کوست بر سر
نيايد آشنايي در برابر
سياهي چند گردم مست و خونخوار
چو چشمت خفته ام دور از تو بيمار
به غير از سايه ام کس هم سرا نيست
هم آوازي مرا غير از صدا نيست
شب و روزم چو ماه و مهر در تاب
نه روز آرام مي گيرم نه شب خواب
چو اشکش آتش اندر دل فتاده
به سختي و درشتي دل نهاده
ز آه دل دل شب برفروزم
ز آهي خرمن مه را بسوزم
بود کآخر شود دلسوزي من
شب وصل تو گردد روزي من
مرو در غم، که غم آمد فراهم
که اندوه است و شادي هر دو با هم
مخورانده که اندوهت ز عسرست
که در پيش و پس عسري دويسرست
نه آخر هر شبي دارد نهاري؟
نه آيد هر زمستان را بهاري؟
چو نتوانم که نزديکت نشينم
طريقي کن که از دورت ببينم
دل زندانيي که نزديکت نشينم
طريقي کن که از دورت ببينم
دل زندانيي را شاد گردان
ز بندي بنده اي آزاد گردان
حديثم را چو در ميدار در گوش
مکن زنهار پندم را فراموش!
تو عهد صحبت ما خوار مشمار
که حق صحبت ما هست بسيار
صنم در نامه مي کرد اين غزل درج
به تضمين در غزل کرد اين غزل خرج