دلجويي خورشيد از حال جمشيد

چو از اغيار مجلس گشت خالي
صنم از حال جم پرسيد حالي
که: «آن مسکين حبيبم را چه حالست؟
درين غربت غريبم را چه حالست؟»
يکايک قصه جمشيد گفتند
حديث ذره با خورشيد گفتند
به شيرين قصه فرهاد بردند
به وامق نامه عذرا سپردند
چو چشمش بر سواد نامه افتاد
ز مژگان عقد مرواريد بگشاد
ز نظمش داد جان را قوت و قوت
ز اشک آراست لؤلؤ را به ياقوت
ز بويش يافت بوي آشنايي
نظر ديد از سوادش روشنايي
سوادش چون سواد ديدگان بود
معاني خوب و الفاظش روان بود
بر او معني به جاي خود نشسته
چو مهرويي نقاب از مشک بسته
گل اندام از قلم شکر روان کرد
معاني در بيان خط روان کرد
بر اوراق سمن ريحان همي کاشت
به خامه حال هجران عرضه مي داشت
برآورد آب حيوان از سياهي
مرکب شد روان در چشم ماهي
حرير چين به پاي خامه پيمود
سر ديباچه آن نامه اين بود: