غزل

سروا، چه شد که دور شدي از کنار ما؟
بازآ که خوش نمي گذرد روزگار ما
خاک وجود ما چو فراقت به باد داد
باد آورد به کوي تو زين پس غبار ما
وصل تو بود آب همه کارها، دريغ
آن آب رفت و باز نيامد به کار ما
بوديم تازه و خوش و خندان چو برگ گل
نمام بود عشرت و بنهاد خوار ما
پژمرده غنچه دل پر خون ز مهرگان
بنماي رخ به تازگي که تويي نوبهار ما
تو چشمه حياتي، حاشا که بر دلت
خاشاک ريزه اي بود از رهگذر ما
از يار و از ديار جدا مانده ايم و هيچ
نه نزد يار ماست خبر نزد ديار ما