شماره ٧٩

دمم کم ده که کم آتش فروزد
چو چربي بيند آتش بيش سوزد
بدين دم ترک اين سودا نگيرم
رها کن تا درين آتش بميرم
تنم چون خاک اگر در خاک ريزد
ز کوي دوست گردم برنخيزد»
چو گفتار ملک بشنيد مهراب
فرو باريد مژگانش ز مهر آب
به جم گفت: «اين زمان تدبير بايد
که بي تدبير کاري بر نيايد
چو دولت بر تو اکنون گشت لازم
شدن بر درگه قيصر ملازم
نکر دستي تو خدمت ليک داني
تو رسم و خوي شاهان نيک داني
چو قيصر رسم و آيين تو بيند
همانا با تو پيوندي گزيند
به دامادي خود نامت برآرد
مرادت بخشد و کامت برآرد
هنوز اسباب سلطانيت برجاست
اساس القاب جمشيديت مهياست
سپاه است و درم اسباب شاهي
هنوزت هست زين چندان که خواهي
هنوزت شمع دولت نامدارست
درختت سبز و تيغت آبدارست
هنوزت باد پايانند زيني
هنوزت ماهرويانند چيني
به هر کاري درم در دست بايد
که از دست تهي کاري نيايد
ببين کز صحبت خور مهره گل
چه مايه زر و گوهر کرد حاصل
حلال آخر شود خود بدر چون ماه
رود در مرکب خورشيد هر ماه
چنان کارش فروغ نور گيرد
که از نورش جهان رونق پذيرد»
ملک چون قصه از مهراب بشنيد
صلاح حال خود حالي در آن ديد
از آن کهسار چون ابر بهاران
فرود آمد سرشک از ديده باران
چو ماه آراست برج خويشتن را
منور کرد باز آن انجمن را
از آن پس چينيان کردند يکسر
بسيج خدمت درگاه قيصر
زر و ياقوت را ترکيب کردند
چو خورشيد افسري ترتيب کردند