بيتابي جمشيد در فراق خورشيد

چمن بي گل، فلک بي ماه مي ديد
بدن بي جان، جهان بي شاه مي ديد
ز بي ياري شکسته چنگ را پشت
بمانده ناي و ني را باد در مشت
فتاده ساغر مي دل شکسته
صراحي در ميان خون نشسته
ميان بزمگه گلها پريشان
عنا دل نوحه گر بر حال ايشان
طيور بوستان با ناله و آه
و حوش دشت اندر لوحش الله
صبا بر بوي او در باغ پويان
گلي همرنگ او در جوي جويان
صبا بي وصل او در باغ مي جست
چنار از غصه مي زد دست بر دست
ميان باغ مي گرديد جمشيد
چو ذره در هواي روي خورشيد
ملک بيگانه و ديوانه از خويش
گرفت از عشق راه کوه در پيش
پي خورشيد چون بر کوه مي يافت
عيان بر کوه چون خورشيد مي تافت
چو کوه اندر کمر دامن زده چست
به شب خورشيد را در کوه مي جست
سر کوه از هوايش گرم مي شد
دل سنگ از سرشکش نرم مي شد
گهي بودي پلنگي غمگسارش
گهي بود اژدهايي يار غارش
گهي از ببر ديدي دلنوازي
گهي با مار کردي مهره بازي
گهي ماران چو زلفش حلقه بر دوش
گهي خسبيده شيرانش در آغوش
پلنگان را کنارش بود بالش
عقابان سايه بان کرده ز بالش
به صحرا در نسيمش بود دمساز
به کوه اندر صدا بودش هم آواز
ز آهش کوه را دل تاب خورده
ز اشکش چشمه ها پر آب کرده
در آن ساعت که خورشيد افسر کوه
شدي، جمشيد رفتي بر سر کوه
به خورشيد جهان افروز مي گفت
که: «چون يار مني بي يار و بي جفت
به يار من تو ميماني درين عصر
از آن رو مانده اي تنها درين قصر
همانا عاشقي کز اشک گلگون
رخ مشرق کني هر شب پر از خون
چو اشک از مهر همچون ديده از درد
گه آيي سرخ روي و گه شوي زرد
از آن داري به کوه خاره آهنگ
که داري گوهر و زر در دل سنگ
همي ماني بدان ماه دو هفته
از آن رو مي شود گه گه نهفته
گرت باشد به قصر وي گذاري،
در آن خلوت گرت بخشند ياري،
وگر افتد مجال آنجا نهفته
بگوي از من بدان ماه دو هفته
وگر مشکل توان رفتن به بالا
کمندي ساز از آن مسکين رسنها
کمند افکن، بر آن ديوار بر شو
شکافي جو، بدان غم خانه درشو
بگوي او را غريبي مبتلايي
ازين سرگشته بي دست و پايي
ز جام دهر زهر غم چشيده
ز ناکاميش جان بر لب رسيده
چو مه در غره عهد جواني
شده تاريک بر وي زندگاني
گرفته کوه چون فرهاد مسکين
به جاي کوه جان مي کند سنگين
همي گفت: «اي به چشمم روشنايي
به چشمم در نمي آيي کجايي؟»
همي گفت اي چو شکر مانده در تنگ
چو ياقوتي نشسته در دل سنگ
تو شمعي مردم بيگانه گردت
سياهي چند چون پروانه گردت
ز دستم رفت جان و دلبرم نيست
کسي غير از خيالت در سرم نيست
ز دل يک قطره خون ماندست و دردي
ز تن بر راه باد سرد گردي
به سوز دل شب هجران بسوزم
به تير آه چشم روز دوزم
چو آن در را نمي بينم طريقي
ز سنگ آه سازم منجنيقي
به اشک ديده سازم غرق آبش
به سنگ آه گردانم خرابش »
سرشک از چشمها چون آب مي راند
به زاري اين غزل بر کوه مي خواند: