ديدن جمشيد، خورشيد را در باغ

در آن شب ديد جمشيد آفتابي
چو طاووسي خرامان در خرابي
گرفته خوش لب آبي و رودي
برود اندر همي زد خوش سرودي
ميان شب فروغ فر شاهي
چو نور ديده تابان در سياهي
رخش چون برگ گل زير کلاله
سر زلفش به خم چون قلب لاله
صنم چون روز اندر شب همي تافت
به تاري مو شب اندر روز مي بافت
ز شب بگذشته زلفش در درازي
صبا با زلف او در دست يازي
سر زلف صنم را باد مي برد
ملک مشک ختن از ياد مي برد
ملک چون ديد ماه خر گهي را
به خدمت داد خم سرو سهي را
به نوک غمزه دامنهاي در سفت
به زاري دامنش بگرفت و مي گفت
که: «اي وصل تو آب زندگاني
ببخشا بر غريبي و جواني
غريب و عاشق و مسکين و مظلوم
پريشان حال و سرگردان و محروم
ز حسرت دست بر سر، پاي دربند
ز خان و مان جدا و ز خويش و پيوند
رسانيدي به لب جان همچو جامم
لب جان مي رسان يک دم به کامم
نهاده شهد لب بر شکرش گوش
همه تن راضي و لب بسته خاموش
چو ديد آن شمع را يکبارگي نرم
ز جام شوق جمشيدي سرش گرم
دلش کرد آرزوي تنگ شکر
گرفت آن شکرين را تنگ در بر
حريمش زلف و والي گشت در قصر
ز راه شام يوسف رفت در مصر
خضر بر چشمه نوشين گذر کرد
در آن تاريکي آب زندگي خورد
صنم کرد از دو مرجان گوهر افشان
همي خواند اين غزل بر خويش خندان