شماره ٦٤

سخن چون زلف ليلي شد مطول
ملک مجنون و الفاظش مسلسل
ز مستي شد حکايت پيچ در پيچ
نبود از خود خبر جمشيد را هيچ
پري رخ از طبق سرپوش مي داشت
ميان جمع خود را گوش مي داشت
ملک آشفته بود از تاب زلفش
ز مستي دست زد برشست زلفش
شد از دست ملک خورشيد درتاب
بگردانيد ازو گلبرگ سيراب
سمن بوي و صبا جم را کشيدند
سراسر جامه اش بر تن دريدند
شکر گفتار بانگي زد برايشان
شد از دست صبا چون گل پريشان
صبا را گفت: «کو رفته ست از دست
ز مستي کس نگيرد خرده بر مست
خطا باشد قلم بر مست راندن
نشايد بر بزرگان دست راندن
چه شد گر غرقه اي زد دست و پايي
خلاص خويش جست از آشنايي
از آن ساعت که مسکين غرقه ميرد
گرش ماري به دست آيد بگيرد
نشايد خرده بر جانان گرفتن
به موئي بر فلک نتوان گرفتن
ملک، چون صبح، با پيراهن چاک
بر خورشيد نالان روي بر خاک
عقيق از چرخ و در از ديده افشاند
به اواز بلند اين شعر مي خواند