غزل

در هر آن سر که هوا و هوست جاي گيرد
نيست ممکن که هواي دگري پا گيرد
حال شوريدگي ام زلف تو مي داند و از آنک
که سراپاي وجودش همه سودا گيرد
ناصحا، تن زن و بسيار مدم، کاين دم تو
گر شود آتش از آن نيست که در ما گيرد
سر و بالاي تو خوش مي رود و مي ترسم
کآتش عشق من سوخته بالا گيرد
هر که از تابش خورشيد ندارد خبري
خرده بر ذره شوريده شيدا گيرد
بلبل از سبزه گل گر چه ندارد برگي
نيست برگش که به ترک گل رعنا گيرد
ساقيا باده علي رغم کسي ده، که به نقد
عيش امروز گذارد پي فردا گيرد»