باز گفتن خورشيد از احوال جمشيد به کتايون

گل زرد افق را دور بي باک
چو زين گلزار سبز افکند بر خاک
برآمد تيره ابري ژاله باريد
به کوهستان مغرب لاله باريد
پري رخ زهره بود و لاابالي
ملک را مست ديد و خانه خالي
کتايون را به نزد خويش بنشاند
حديث جم به گوش او فرو خواند
شب تاريک روشن کرد خورشيد
يکايک بر کتابون حال جمشيد
کتايون گفت: «اي من خاک پايت،
شنيدم هر چه گفتي، چيست رايت؟
درين شک نيست کاين بازارگان مرد
جواني خوبروي است و جوانمرد
به شهر خويش گفتي شهريارست
به گوهر نيز گفتي تاجدارست
من اول روز دانستم که اين مرد
نهان در سينه دارد گنجي از درد
بدانستم که او بيمار عشق است
زر افشاني و زاري کار عشق است
کسي اندر جهان نشنيد باري
که شخصي بيغرض کرده ست کاري
از آن خورشيد زر بر خاک ريزد،
که از خاک بدخشان لعل خيزد
از آن دهقان درخت خار کارد،
که گلبرگ طري خارش برآرد
از آن ابر آبرو ريزد به دريا
که آب او شود لولوي لالا
به اميدي دهد زاهد مي از دست
که در فردوس ازين بهتر ميي هست
ندانم چون برآيد نقش اين کار
تو قيصر زاده اي، او بار سالار
اگر او گوهر از تو بيش دارد
وليکن گوهري درويش دارد
اگر خواهي که گردد با تو او جفت
ترا بايد ضرورت با پدر گفت
کجا قيصر فرود آرد بدان سر
که بازاري بود داماد قيصر؟
ورت در سر هواي عشقبازيست
تو پنداري که کار عشق بازي است؟
ببايد ترک ننگ و نام کردن
صباح عمر بر خود شام کردن
سري و سروري از سر نهادن
چو زلف خويش سر بر باد دادن
تو دخت قيصري، اي جان مادر،
مکن در دختري خود را بد اختر
چو گل بودي هميشه پاک دامن
هوايت کرد خواهد چاک دامن
تو درج گوهري سر ناگشوده
در و دري ثمين کس نابسوده
که دارند از پي تاج کيانش
ميفکن در کف بازاريانش »
چو بشنيد اين سخن شمع جهانتاب
بر آشفت و بدو گفت از سر تاب:
«مرا برخاست دود از سر چو مجمر
تو دامن بر سر دودم مگستر
تو از سوز مني اي دايه غافل
ترا دامن همي سوزد مرا دل
هواي دل مرا بيمار کرده ست
هواي دل چنين بسيار کرده ست
برو ديگر مگو بازاري است او
که از سوداي من با زاري است او
چو بازرگان ملک جمشيد باشد
سزد گر مشتري خورشيد باشد
که خاقان زاده است او من ز قيصر
گر از من نيست مهتر نيست کهتر
مرا گر دوست داري يار من باش
مکن کاري دگر در کار من باش »
اشارت کرد گلبرگ طري را
که در حلقه در آرد مشتري را
درآمد جم چو سروي رفته از دست
زمين بوسيد و دور از شاه بنشست
به يکباره شد آن مه محو جمشيد
چو مه در وقت پيوستن به خورشيد
ميان باغ حوضي بود مرمر
که مي برد آبروي حوض کوثر
در آب روشنش تابنده مهتاب
ز ماهي تا به مه پيدا در آن آب
بدستان مطربان استاده بر پاي
يکي ناهيد و ديگر بلبل آواي
نشاط انگيز شهناز دلاويز
شکر با ارغنون ساز و شکر ريز
تو را سر سبز باد اي سرو آزاد
چو گل دايم رخت سرخ و دلت شاد
تو گويي سخت چون پولاد چينم
که غم بگداخت جان آهنينم
گهي رفتم در آب و گه در آتش
چو آيينه ز شوق روي مهوش
دل از فولاد کردم روي از روي
نشينم با تو اکنون روي در روي
ببستم با تو خود را چون ميان من
زهي لطف ار بدان در مي دهي تن
بدان اميد گشتم خاک پايت
که باشد بر سرم همواره جايت
از آن از ديده گوهر مي فشانم
که همچون اشک بر چشمت نشانم
اگر بر هم زني چون زلف کارم
سر از پاي تو هرگز بر ندارم
به شب چون شمع مي سوزم برايت
همي مي رم به روز اندر هوايت
چو زلفت تا سر من هست بر دوش
ز سوداي تو دارم حلقه در گوش
چو قمري هست تا سر بر تن من
بود طوق تو اندر گردن من